در حصارِ خود کامگی بهار
آسمان لرزید ؛
اجساد سر برون آوردند ؛
زمین , آدمیان را ,
به سوی خود کشید/
شا ه و گِدا
هم سو در اِنزوا
همگی جمع شد ه ایم
با ژ گونْ در پیشگاه
و
هلهله ی آدمیان این چنین :
کسی را دیدم زرد رنگ
پرسید قیامت گشته ؛
بچه ای گریست و گفت:
گشنه ام گشنه ؛
مردی را دیدم
ساعت طلایش را بخشید
به پیر مردی ؛
ارمنی شراب خور ، پوز خندی زد و
پیکی دگر نوشید /
ملای منبر نشین را
نمیدانم چه شد ،
رفت ته صف و آهی کشید ؛/
زنی روسریش را محکم بستْ ،
آرایشش را پاک کردُ گفت: یا زینب /
پیر زنی را دیدم با انگشتانش های ور میرفت ؛
به ناگاه داد زد ،خدارا شکر
گفتم: چه شد ؟
گفت: گناهانش بخشیده باد
هر آنکه به عمرش ;
سه بار خدای را کرد, طواف/
مردی دگر صلیبی کشید بر سینه اش ؛
انجیل را گشودو گریست بر این آییه اش ؛
که
ببخش تا بخشیده شوی ،
گفتم : چه راحت ! ،
پس بخشیدم ،هر آنکهِ ،بهِ من بد کرد ,
پس میبخشد، هر آنکهِ من ، بهِ او بد کرد ؛
به ناگاه خلبان گفت: خطر رفع شد ؛
ساعتی دگر مینشینیم بر زمین .
بی خیالِ همه را که چه شد؛
مردی که ,ساعت ش را ,بخشید; جالب بود,
حیران،
دنبال پیره مرد میگشت و ,
های میگفت : ساعت من کوش ؟ ...ساعت من کوش ؟
.........................................................................................................................
پ . ن
بام کشان پا نهادیم به جهان ;
انسان آمد که بماند
ان زمان که فهمید خواهد مرد
خدا را یاد نمود ;
به دنبالش گشت
بیابد فرصتی بیش /
و
انسان چه زن چه مرد
تا میانسالی چه میدانست روزی خواهد مرد /
واین رسم خدا شناسیت
هر اندازه به گور نزدیکتر
خدا عزیزتر.