پنجشنبه ۶ دی
|
دفاتر شعر علیرضا امیرخیزی
آخرین اشعار ناب علیرضا امیرخیزی
|
یک ورق کاغذ بود .
و تو
خورشیدت را در وسطش جا دادی
به زغالی
که به زعمِ خود تو رنگین بود !
و نگاهت .....
مثلِ یک حکم به من !
- گرم شو از تنِ خورشید که من بر بزمت بخشیدم ! –
تنِ من اما سرد !
محفلم ، یخبندان
دستها ...
قندیلِ بی حاصل !
نگاهم....
بردور....
در تراوش به مکانی در افق !
اما تو ...
آگهی بر نِگَهَم !
می شناسی نفَسِ گرم من...
و خودت می دانی
که تو را
هیچ شمردم !
من
هیچ !
مهرِ من ....
جنسش از کاغذ نیست !
جنسِ آن
آتشِ سوزانِ دلِ عشاق است !
جنسِ آن گرمیِ قلب
روشنِ ذهن و تبِ کوتاهیست
که در رگهای هشیارِ یک عاشق
در لحظه ...
- لحظه ی دیدن یار-
به نوای شعرم
می رقصد !
جنسِ آن صد نفسِ سوخته ی انسان است بر تختِ بیداری !
جنسِ آن رنگِ شعور است و نگاهی ..
که مرا در تپشِ ثانیه ها می یابد !
جنسِ خورشید مرا ...
ذهنِ علیلِ تو نخواهد فهمید !
جنسِ خورشیدِ مرا ....
لاله ی دشت ، مرغِ قفس ، زخمِ صدای برشِ یک خنجر بر پشتم
و نگاهِ فرزندِ انسان برمنقارِ پدرش
مثل طعمِ گَسِ باران
به روی خرمن
می فهمد !
جنسِ این دردِ من و دردِ بشر
کاغذ نیست
مرهمش نیز...
نه نقشی از خورشیدِ سیاهِ موهوم !
جنس و جسمِ این درد
و دوایش همه از جنسِ خودم
از جنسِ پروازاست
احساسی رنگین است
نور
نگاه
آزاد است !
1392/5/27
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.