دوشنبه ۳ دی
دو کبوتر شعری از رباب (آلاله )
از دفتر داستان نوع شعر غزل
ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۲ ۲۰:۱۹ شماره ثبت ۱۵۹۱۵
بازدید : ۸۳۱ | نظرات : ۱۰
|
آخرین اشعار ناب رباب (آلاله )
|
دو کبوتر(قسمت اول)
من به نامش مینویسم عـــــــشق را
تـا بــــخوانی شور عشق از ماجرا
آنـــکه پاکسـت مینویسد هســـت را
او خـــداوند است و بخشد مست را
داده قــــــــلبی پاک و کردی آن سیاه
زنـــــــــــدگی زیباست کردی آن تباه
عــــــشق باشد یک کشش از قعر دل
بیخود از خود می شوی ،ماندن به گِل
عشــــــق گــردد عاقبت نوری به چاه
مــــــی روی بــالا و می یابی تو راه
این قصوری نیست بر دل بگـــذرید
از مـــــن اینک داستانی بــــــــشنوید
مــــــــــاه رفت از آسمان سويي دگر
روز شد ،حالا ببيني مهــــــر فــــرّ
ابــــــــــرها در عرش بازي ميـــکنند
بـــــــــــادو سبزه،هم نوازي ميــــکنند
غنچـــــــــــه با شبنم چه دلبر مي شود
بلبــــل خوش خوان سبکسر مي شود
آن خروس از لانه بیرون شد، به ناز
تک نوازی کرد، روزت را بـــــساز
نم نمـــــــــــــي باران ببارد بر زمين
وقـــــت عاشق گشتن است اي نازنين
خانــــه ها پرمیشود از جنب و جوش
صــــبح گوید رخت زحمت را بپوش
پیــــــــــــــر مردی با کلاهی از نمد
او به باغـــــــــــــــش میرود آبی دهد
مـــــــادری فکرش ناهار است و غذا
آن یـــــــــکی بیمارآمـــــا لش شـــفا
دختری عاشق شود فکرش به یار
یار او نازی کنــــــــــد او بی قرار
دخـــتری دیگر رود در خواب ناز
او وضو سازد بخواند یک نــــماز
چشم یاری گریه در شب کرده زار
زندگی ها زهر بین از خــــشم یار
فکر بابا گشته مشغول از پـــســـــر
آن طرف تر آن پسر شد دربــــه در
هر کسی فکرش فراراز بی کسی
یا دعـــــاگـــوید به فریادش رسی
آدمی فکرش فرار ازرنجش است
دائمــا آرامشش در خواهش است
بیـــــــن این جنبندگان عقلش زیاد
داده شاید خاطراتــش دســـــت باد
داستان ها خوانَد از عاشق کـشــی
باز هم گوید به عاشق دلخـــــوشی
جای عاشـــــق او اگر شد عاشــــقی
او بپــیچد بر خـــودش چون رازقی
گرتو عاشق دیده ای حرمت گذار
کارهرکس نیست عشقی بی گُدار
روزگاری کفــــــــتری بر بام بود
می پرید بالا و پایین خـــــــام بود
بــغ بغو می خواند آوازی به روز
شب که می شد کنج لانه کرده غوز
صــبح زیــــــــبایی کبوتر دانه چید
دانـــه اش بر نوک به یک بامی پرید
بر حیــاطی او نشست در خانه ای
دید زیبـــــــــــا کفتری ،دُردانه ای
از تواضــــــع کرد سلامی با ادب
او جـــــوابش داده با ناز،ای عجب
بغ بغویـــــش تیر عشقی زد به دل
وای عاشـــق شد نگاهش شد خجل
چنـد روزی هر دو با هم کف زدند*
دل بـــــه دل دادند در دل دف زدند
شـــور عشق آمد که شد دلتنگ یار
روز بارانی چه حالی داشــت زار
صاحبش آمد کبوتر را فروخـــــت
رفت یار از خانه او رادل بسوخت
بغ بغویش رفت و ساکت شد ،حــزین
گنـــــدم از گـــندم نکرداو دانه چـــین
اشک حسرت در نگاهـش خانه کرد
شـد پریشـــــان اشک ها پیمانه کرد
بــــالهـــــایش نای پروازی نداشت
جای دلدارش به دل اوغصّه کاشت
ای دریغ این عاشقی معشوق کشت
شـد به دیده حــوض خونی قد مشت
چشم کفتر شدچو رنگش رنگ خـــون
نام او شد مرغ عشق ،مـــرد از درون
آب و دانــــش کم شد او از فکر یار
روزگارش طــــی شد اما زاروزار
مرغ عشق بی حال و شاید بی خیال
داد بر خود اندکی شاید مــــــــــجال
نیمه روزی کرکسی دید او سپــــید
پشــــت سر مانــــــند یارش او بدید
رفت و باعشقی که از خاطربشست
بغ بغـــو کرد او در آغوشش بخفت
او شبیـــــــهی بود بر یـــارش دمی
دل خوشـــش کردو بخنداندش کمی
روز ها طی شد دو جوجه جیک و جیک
دور بابا هــــــــــــی بچرخیدند نیک
گه گــــداری یاد عشقش می رسید
قطره اشکی را زحسرت می خرید
وقت تنهــــــــــایی به یادش یادِ یار
دید یک کفتر نشـــــــسته بر مزار
دید او را، یار دیرینش رســــــــــید
شاد شد از روزگارش "می "خـــرید
قلبش از دیدار او تنــــــــــدی تپید
پای او شل شـــــد به دیوارش پرید
اشک در چشمش کنارش او نشـــــست
قلب او از سینه جست بغضش شکست
تا نشــــــست انگار دنیا شد نــــصیب
گفــت ای دردانــه ام بودم شـــــکیـب
من هزاران بار مردم از جــــــــفا
مرغ عشقی گشته ام من، بی صدا
بعد ســــــــــــالی باز زیبا بینــمت
خـــوابم انگاری چو رویا بینمت
من که شیــــدا گشته بودم بــی وفا
عاشــقـی دل خسته بودم ،بـی وفا
دیدنت را دوست دارم عــشق من
صورتت مانند ماه است بی سخن
چشـم من بیند تو را دل می رود
این دو پایم سوی جانـت می دود
.................ادامه دارد.
...................................................
پایان قسمت اول
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.