در خاطرات يك قناري غرق بودم
در انتظار آفتاب شرق بودم
من از فراقش خسته بودم
خسته بودم
عشق آمد و پرسيد :
عاشق :
عشق چون است؟
رنگت پريده !!!! اشك چشمت رنگ خون است !!
پرسيد و هي پرسيد:
از عشق از محبت
از دوستي ها ،
انتهاي سخت غربت.
من مانده بودم با هجومي سرد و خاموش
من مانده بودم با تني بيدار و بي هوش
تا نام عشق آمد
دلم چون شيشه بشكست
بغض گلويم با نواي تيشه بشكست
هي گريه كردم گريه كردم گريه كردم
يك قوم عاشق پيشه را ديوانه كردم
من مانده بودم
با سئوالي چند جوابي
گفتم عمو بيدار شو
گويا كه خوابي !
من عشق را ناديده ، آرامش ندارم
گر غصه بيند او
من آسايش ندارم
گر رنگ اشك عاشقان چون خون نباشد ؟
بذر محبت را كه در عالم بپاشد ؟
ما زعفران ناخورده لعلي زرد داريم
ما از غم و هجران اين عشق ، درد داريم
اشك امدم از ديده چون سيل بهاري
بازم دلم پرواز كرد سوي قناري
بازم به زير چانه ام افتاد دستم
هستي قناري ؟
من عاشقم ، ديوانه ام ، شيدا و مستم