به خدا از دل تو سنگ تری نیست که نیست
وز دلم بر دل تو راه و دری نسیت که نیست
شعر خواندی و گمانت که خریدار توام ؟
به خدا طا لب تو هیچ خری نیست که نیست
اگرت چار نفر به به و چه چه کردند
فکر کردی که زتو خوبتری نیست که نیست ؟
تو چه پنداری از این غره شدن ها که تو را
قلمی هست و زدل هیچ اثری نیست که نیست
نه که از قالی کرمان خط و نقشی داری؟
نقش بگذار . تو را پا و سری نیست که نیست
به خدا چون تو هزاری به درم می آیند
که مرا با یکشان هم نظری نیست که نیست
گهرِ شعر و غزل را به کجا ربط دهی
عجبا ! در دل و جانت گهری نیست که نیست
مقصدم کعبه دل بود برو خوب بخوان
کز درت بر در او راهبری نیست که نیست
این همه پرتی از مرحله کی لایق توست ؟
خبرت از گهر و از هنری نیست که نیست
غرضِ نا مه من را زکجایش خواندی ؟
نگرفتی که درونش غرضی نیست که نیست
تو چرا با خَم هر قافیه ام میرقصی ؟
بهر این رقص تو ما را کمری نیست که نیست
وای از آن فیس و افاده اُف از آن شرم حیا !!
برو اطوار تو را ناز بری نیست که نیست
نگران دل لک دار خودت باش رفیق
دامن پاک تو را کو خطری؟ نیست که نیست
تو به این وهن و اهانت دل من خون کردی
خون تر از این دل زارم جگری نیست که نیست
خوب گفتند که حاصل شود از مِهر . مَرَض
حاش لله سخن خوبتری نیست که نیست
باز گویم خدا پشت و پناهت که تورا
حاصل جمع دل و جان ثمری نیست که نیست
حامد از خلوت خود گفت و زبان گاز گرفت
که دگر شمع غزل را شرری نیست که نیست
حامد زرین قلمی
22/11/1389