پنجشنبه ۲ اسفند
|
آخرین اشعار ناب طوبی آهنگران
|
گفت شاهی به پیش کارخویش
شما را ز ما سبب رسید زبیش
که دوری کنی چو گرگی ز میش
خوش روی بودی زما دین وکیش
کوتاهی کنی امر سلطان ز پیش
گفت چه سخن دارم من درویش
دعا گو ی شما هستم زین بیش
رسیده فراوان وزشما ما را بیش
برسفره اربابی همه رونق ابریش
بخواراندی همه زتعام صقیر و کبیر
درجواردعای گویندهمه غنی و فقیر
به درگه امید ارزو ی جوان داریم
درسایه از دشمن سکان داریم
همه از خویشیم نه از پیش
همه از جانیم نه بد زکیش
سلطان زین گفتار به خشم امد
به سینه دست نهاد بدن جم امد
گفت چاپ لوسی حرام است نزد ما
توهین به شعور جفا است نزد ما
رسیده ز درگه مرخص کنم یار
به جایی دیگر دربس کنم یار
مرد چو شاه را خشم گین بدید
به نرمی سخن پیش کشید
سن زکار دگر بگذشته ای نجیب
جز مکان جای دگر نگفت طبیب
نتوانم سنجم کاررا بخوی دگر
ناید دستم به کار کوی دگر
گفت سخن یک باره زند شاه
بار دیگر شاید شلاق زند شاه
مرد بیچاره نان بریددل شکست
شرم امد زاحل گوید زبخت
روی به صحرا نهاد تا نفس امدورفت
سرد بود هوا اتش درنفس امد ورفت
شب بشد هوا بسیار تاریک شد
در انبوح درختان چون نخ باریک شد
گفت خدایا چه سحر درکار گوی تو
شبی درکاخ شاه شبی دار کوی تو
بسیار رنجاندم بنده گان بی گناه
تا توان داشتم تازاندم بر بی گناه
عرض خواهم می بخشی از گناه
دل شکستم هر شبی از بی پناه
تا توان داشتم خدمت کردم به دوام
یاد بردم کین جفا بر خود کردم مدام
تا نا توانی امد کمین گشتم بی پناه
فهمیدم بنده ای بودم در بندشاه
خطا کردم خدمت این باب را
حال بعد در گوشه ای خاک را
هرچه خواهی بکن این ناپاک را
زین بعد بنده گردم بنده خاک را
در گرو جانم تا توان کار بسته ای
در گرو ابرویم ابروی بنده ای
قفل کار زندگی وزاحل شرمنده گی
ُپای رفتن نیست زین در ماندگی
غرق دریا تفکربود بی تاب خجل
همان جا بی چاره رفت ز جل
با طلوح ازخواب پریددباز رنجان شد
دیدارامشی به جان ناتوان پنهان شد
جان نا امید را امیدی دیگررسید
قوتی ازبار گاه سلطانی دیگر رسید
چندی سوی خانه زد قدم
بر سر راه بتلاقی دیدعلم
گفت رفتن از بتلاق دشوار بود
بلاق و سردی ان تکرار بود
دید بانویی زیبا روی پای در بتلاق نهاد زانو
در شی بلاق به چیدن چلپا ی دارد روی
پیش رفت گفت در این اب سرد
چطورمی بری الف چیست تب درد
زن به کم محلی و به کارمشغول
بازگفت بدانم چیست کار ملول
زن گفت این بلاق را تحمل می کنم
می فروشم به همسایه توکل می کنم
می خرم اردحلال امر معاشم می کنم
فردا چکمه می پوشم دوام شام می کنم
کارم باشدهمین تا الف داردزمین
شوهرم راکشته اند جمع بیدادنا کسین
حال پنج نفربی نان مانده ایم ما
پنج نفر بی توان و درمانده ایم ما
مرد از مرد بودن خود شرمنده شد
دل شکست و از خود ازرده شد
گفت خدا وندا به من فهماندی این چنین
زندگی اینست نه در بنداین کسین
امروزدانا شدم درپوست ویران شدم
عمرمن بلاقی بود با شرافت عمر زن
خدمت کاراو بود مانند برف بود عمر من
دست خود بالا بزد گل راسرشت زد
پای درسرداب نهان خشت زد
روز شب زحمت کشید بی منت رسید
گل را به خشت قالب کشید بی منت شنید
خشت را که بفروخت ارام گرفت
معنی انسان ِاز انسانم گرفت
لذتی برد از عمر مانده پیش خویش
وزمحبت درگشود از صله وز خویش پیش
فهمید زندگی را به کسی باید سپرد
زیر دست را به احل باید سپرد
در ازاده گی در گلستانه بدید
خدمت دیگر نکرد برده گی شد ناپدید
چوبی بود صاف در دست شاه
چون خمیده شد کمربیرون انداخت راه
|
نقدها و نظرات
|
🌹🌼🍀🌹🌼🍀🌹 خوش آمدید🌹❤️ 🌹🌼🍀🌹🍀🌼🌹 | |
|
🌹🌼🍀🌹🌼🍀🌹 خوش آمدید🌹❤️ 🌹🌼🍀🌹🍀🌼🌹 | |
|
🌹🌼🍀🌹🌼🍀🌹 خوش آمدید🌹❤️ 🌹🌼🍀🌹🍀🌼🌹 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
درود بر بانوی نازنینم
بسیارزیبابود