پروانه شو
کرم تنها و غمین در پیله ی سرد و سیاه
روز و شب هایی که فرقی نیست بین چاه و ماه
حسرت یک روزنِ نور و کمی حسّ هوا
نیست در جان و دلش چیزی بجز سیلاب آه
نا امیدی در وجودش می زند سازی حزین
بی کسی می سازد از او یک تن عزلت گزین
در دلش طوفان حسرت؛ در سرش فکر سقوط
مثل آن روزی که شد انسان اسیر یک هبوط
روزها طی می شود در آن حصار پر سکون
بین رویای رهایی و تقلّای درون
عاقبت حس می کند جان را در آن پژمرده تن
شوق رفتن بال می سازد برایش بر بدن
یک طرف شور و امید و یک طرف سودای راه
می شکافد پیله را ؛ سر می زند چاهش به ماه
بال های خسته اش را در هوا می گسترد
نور را طی می کند؛ از آسِمان دل می برد
حس آزادی به جانش می نشیند چون شراب
هر نفس پرواز، جامی در ره مستیِ ناب
در پس هر درّه ی غم، آسمانی روشن است
زیر هر برف زمستان، رد پای گلشن است
مثل هر پروانه ی نازک تن آشفته حال
می توان از غم رها شد؛ نیست آزادی محال
فروغ فرشیدفر
زمستان 1403
میتوان از غم رها شد... نیست آزادی محال...
درود بر بانو فرشیدفر مهربان
عالی
انشاءالله همیشه موفق و شاد باشید