آغاز خنده زنی ست
وقتی اسپندها
مرگ خودرا در آتش ها جشن می گرفتند
آیا کسی برای مرگ خود
سرور آتش ها را خواهد دید
آخرین پیامِ اولین برفِ
فرورفته در هیزم های خشک
آغاز آوای زنی بود
که مدام آشیان پرندگان را ویران می کرد
کدام حدیث
اشک گمشده مردی فرورفته در برف است ؟
شبیه انعکاس فریادی
که در افق هراس خود
تیرگی خورشید را
و نعره ی آشوب دانه های خفته در تاریکی را از یاد می برد
آغاز خنده زنی ست
وقتی هیچ گاه افسانه ی اشک
نگین انگشتری مردی که
دهانش بوی بوسه نمی داد ،نمی شد
دریا هه لورکی مدام تکان خورده ی جهان است
وای چه زنی
به خواب خویش لالایی خواهد خواند ؟
گاهی یک احمق لخته لخته در خون من جاری می شود
واین پایان مزار مردی ست
که آهنگ تاریکی را برای درختان خواهد نواخت
وشاید سرگذشت روچرمی ست که
غرقاب آغاز خنده ی زن
آونگ شده در اندیشه ی اشک
ای تنها دلیل خورشیدهای وحشت زده در آشوب رشک
گاهی زمان
نام ژرف زنی سیاه روست
که مدام در شش ماهگی خوذ
برهنه ی قطب زمان می شد
ای غرقاب در بوسه ی مرگ
شوق حرارت بغض
نام افتخار آمیز زنان است
آونگ شده در تازیانه های تشویش
با احترام محمدرضا آزادبخت
تقدیم به نخل های تبعیدی آونگ شده در بغض
گره این شعر در دست کسی است که مدام با خورشید پنهان خواهد شد