دوشیزه هر گز نگو
چشمهایت فرصت عبثی ست
عاجزانه
در پایان کلام مردانی می آید
که دیوانه وار کلیک ل وژ را رنگ می کنند
.
خارج از بوته ی جنون
قرارمان این باشد
سر سام آور دوباره دمساز شویم
دوشیزه هرگز نگو
دیگر کنجکاو نمی شوی
زیر درختی که کلاغ ها
کوچه ها را به قریه قرین پنجره ها می برند
من از طلوع پاهایم
در مشتاقی کفش فهمیدم
دنیا شاهکار فاصله هاست
از طلوع مشعل ها کنار خورشید نمی هراسم
از طلوع دریچه ها کنار آفتاب
خاک پنداری شبیه باران دارد
پنداری شبیه سپیده
چقدر سپیده ها به غریزه ی من نزدیکند
چقدر باغ روی تفکر یک برگ
از شبنم ها می هراسد
دوشیزه هر گز نگو
افق بی واسطه
سلامت به خانه خواهد رفت
بی واسطه باغ
وزن کفش های مرا احساس خواهد کرد
هرگز نگو
از تبار سایه ها ریاضت دیده ای
نگو
پنجره گوش پنهان زنی خواهد بود
تن خفته ی غنچه را
سرگردان بی خیالی خود می کند
ای اقیانوس چنگ نوازشگر
رقص کدام زن
در قایق پاییز زیباست
دنیا دست عبث پنهانی ست
برای کلیک ل رنگ شده
با احترام محمدرضا آزادبخت
بسیار زیبا و شورانگیز بود