تهی می شوم
از کوچه هایی که
گام های زنان را
تا طواف ستاره ها به سکوت خود بر می گرداند
تهی می شوم
از زنان آشفته ای که
که زردی باغ را
در اعدام باران
به شهوت شهود خود می بردند
هیچ موکبی از مرکب باد گریزان نیست
رانده می شوم
از باغی که جنون مغموم مرا
در آتش می انداخت
هیچ آمیزشی در خاموشی برگ های باغ
از سر افسوس نیست
مغشوش می شوم
شبیه دریایی که هذیان ماهی ها را
در تکرار شوری خود به گور می برد
دریا سپیده ی به دار آویخته ای است
که مدام در شکاف گمان خود
کوهساررا
به شکفتن پایان خود عادت می داد
افراخته می شوم
شبیه دستهایی که
مدام پیامبرانش را در آغوش می کشید
ای پیکر در نعره ی خون خود فرو رفته
از ذهن کدام بیگانه
در فراموشی یک سنگ
آینه را در صدای گره وار اندوه خود رها کرده ای
ای بی بنیاد تر از دشت های هرزه
چگونه باران
تلاشی بر آستانه ی مهر خواهد بود ؟
ای رهاتر ازصلابت وشکوه
از هجوم باغ به ایمان خود هراس دارم
بگذار وحشیانه در باغ
بیهوده در کویر
در تفرقه ی سنگ ها
هلهله ای مرا از جای خود بجنباند
ای قفس شکسته در نفس باغ
ای نفس شکسته در طراوت بیهودگی
شور آشکار کدام چشم خفته
در پنهان خود
اندوه عشوه زنان را
در گریز از مهربانی می پوشاند
باز تهی می شوم
تهی از برخاستن زنی که
خیز آفتاب را
طعنه ای به سینه ی خود می دانست
طنین آفتاب را
پشت اسکلت آتش گرفته خوف خود دار می زد
هیچ خورشیدی
متهورانه در آمیزش افروختن
پلک های خود را
در سینه ی زنان آشفته نمی گذاشت
بر خیز
طنین آفتاب هشدار ظنین زنی است
که مدام محنت نهفته خودرا
در سینه ها خفه می کرد
بازهم هم تهی می شوم
باز هم
تهی
می شوم
محمدرضا آزادبخت
بسیارزیبا وماهرانه ست رقص قلم شما در خلق شعرسپید