مگر بر آتش وآبت چه افتاد
که خاک از آن میان بیرون بر افتاد
تهی شد آتشت خشکی برون زد
نگو آبت ز سردی خاک جون کرد
تمام بندهایکجا گسستند
نگو ترکيب خود را می شکستند
فلک را بین نگهدارش هیولی است
نفس از عقل و دانش رای بالاست
طبایع از فلک قوت بگیرد
هیولی از نفس جرات بگیرد
به مطبوعات میخوانند هر طبع
چه سرگرمی است در هر بند این جمع
همه قایم بر آن بندند محکم
صفای بزمشان بر درد مرهم
بجان پس تن بود زنده ، عزیزان
و جان هم بر نفس زنده و ریزان
نفس با عقل جان دارد وجودش
بود موجود هر جان تار و پودش
مدار اين جهان اینگونه چرخان
ترا مادر بود در چرخ کیوان
نه اهل این زمین بودی ولی چند
به آب واتشت چندی سبب بند
دگر از بس لطيف و پاک گشتی
زهر سودای سر دیگر گذشتی
دلیل زندگی بودی اگر دوش
نگشتی هرگز از دلها فراموش
مرا خورشید چهر بی غروبی
هنوزم بر دل و جانم فروغی
نسیمی صبحگاهان را ،به صد لطف
نوید هر طلوعی دائم الطف
کنونم را صفایی ، خیرت الباد
به هر دردم دوایی کبریایاد
سکوتم را تویی فریاد غرا
نمیگنجد به ژرفت ژرف دریا
محيط هر چه پندارم تو هستی
تو که در عرش علیین نشستی
به عقل این عقیله ساحلم بند
چسان مواج دريا راست پابند
✍⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘د
مهجور کمال تو، مستور تو ناپیدا
پیدا ز چه مستورم ، مستور بر آن پیدا
ناظر به چه منظوریم، منظور بر آن ناظر
اکنون نگرم هرجا آنجا به منی حاضر
دربحر خیالم چون نقشی ز تو میبندد
ره سوی خدا دارد هرگزش نمیبندد
بالاتر از افسانه سیر است عروجت را
آن نور منیرت را مهریست ز جان برجا
قصدی که فراقم کرد با وصل تو جور آمد
هیهات از آن فرجام با تیشه جور امد
بر تار و پودم اکنون جز یاد تو کوکی نیست
شب را به سحر بی تو ای ماه چه تمکینی است
کان ستر چپاول خو آویخت اگر چنگش
حاشا که چه آویزم نامرد بود و ، ننگش
دادار فلک آمد با بوس وکناری چون
لب بر لب شیرینت با شهد هزار افسون
مبهوت شدم هم مات ، تسلیم قضا گشتی
گفتی چو زیار آمد ناخوانده سزا گشتی
اولی دلنوشته زیبایی است
جسارتا وزن و قوافی چگونه هستند؟