نشستم با جسارت در دلت با عشق و طنازی
نمی خواهم به علت های این کارم بپردازی
خیالِت تخت باشد هرگز از باندِ فرودی که ؛
برایم پهن کردی ! نیست اصلا قصد پروازی
مگر اشغال قلبت می دهد آزار جانت را !
که مانند فلسطین بر سرم با سنگ می تازی ؟
رقیبِ قدرت تسخیری ام به به ، قسم خوردی !
مرا از جایگاهِ دولتِ وقتم براندازی ؟!
به اطرافت نگاهی کن بترس از غیرت ایلم
نشو تیمورِ لنگی که به سختی میشود راضی
به اسب سرکش قلبت بگو آرام گیرد تا ؛
نریزد خونی از دست و دماغ هیچ سربازی
دموکراسیِ چشمانم سیاست را نمی داند
مرا جمهوریِ جغرافیایت، می دهد بازی
تلاشت بی ثمر باشد برای خلعِ احساسم!
پذیرا باش فتحم را ، بدون هیچ اغماضی
به بی رحمیِ چنگیز مغول باش و بکُش من را
به زیبای سرم از ، دختران ناز قفقازی
من از مشروطه بازی های قاجاری گریزانم
بیا اصلا تو حافظ باش و من آن ترک شیرازی
بیا تا متحد باشیم ، ورق برگردد این لحظه
مثال پهلوی ، با ارتش نام آور نازی
مقام و منزلت ها را ، فریب و دشمنی ها را
بزن خط دست بردار از شعار و مرگ و لجبازی
ببر بالا به روی دست هایت پرچم صلحت
گمانم وقت آن باشد ، سپرها را بیاندازی
فرستادند انگشتر ، ولیعهدانِ بسیاری !
تو شاهم باش میرقصم برایت هم به هر سازی
فقط با من مدارا کن که قصدم خیر می باشد
شریکم با تو در خوشحالی و هر غصه و رازی
بزن شیپور آتش بس ، صدا کن کلِ دنیا را
کمی مهمان کنم روح و روان ها را به آوازی
برای صلح و خوشبختی برای عشق و سرمستی
به نستعلیقِ چشمانت به پا کن شورِ شهنازی !
ببین گلپونه های دشت هم با باد میرقصند
که پایان خوشی دارد ، توافق های آغازی !
افسانه_احمدی_پونه
مثل همیشه