مرا دیدار شور انگیزت افروخت
زدیدارت به دیدارم چه ها دوخت
فروزانم از آن شعله که برخواست
نیاز و اختیاراتم ازآن کاست
دمی بر نفسم از آن شعله افتاد
به رای عقل وصبرم کرد بیداد
گهی بردل ازآن آتش برانداخت
به بانک هرچه طاقت بود آن باخت
چه بتوانم اگر نفسم شودغرق
به دریای حقیقت قصد جان فرق
بودیاشعله اش افتد به جانم
صلاح آب و خاکم را چه دانم
چه وجد افتادزان شورملاقات
که حفظش جمله ام از طاقت انداخت
شدم عارض گواهی سمع ودیدار
چه ها دریافتم از خیر و پندار
ربودازدست تزویر و هیاهو
زدست هردوعالم بی تکاپو
ترک برداشت سنگ اختیارم
در آورد آنچه بود از روزگارم
نه جامه ماند نه جامعه برمن
نه اسم و رسم نه یک رقعه بر تن
چه ها بگرفت وجدازمن چه ها داد
به نفس و جان وهم چون بردل افتاد
مرا چون طاقت دیدن نبود او
به من انکه که نگریست بود او
به نفسم شد طمئنینه به جانم
بشد شعله محبت بر روانم
درخشید از وجودم برق آن وجد
مرادش توشه راه از سر مجد
چوبرق اندر طریقم حاضر آمد
به اذن آن وجودم شاکر آمد
درخشید عشق درچشم امیدم
جزاتش بر درون خود ندیدم
عجب آن آتشی انداخت بر تن
مرا آن شعله جان سوزاند و خرمن
نافذ ۲۶،۵،۹۵
درودبرشما
زیباقلم زدید