يکشنبه ۴ آذر
|
آخرین اشعار ناب حسن پوررضایی
|
عشق چون آمد، وجودم ناگهان آتش گرفت
با حضورِ شعلههایش، جسم و جان آتش گرفت
راحت و آسوده بودم، گرمِ بحث و گفتوگو
نام او بردم که اعضاي زبان، آتش گرفت
این چه آتش بود یارب، این چه سوز و درد و داغ ؟
تا به خود آمد دلم، روح و روان آتش گرفت
کس شبیه من نباشد در چنین آتشفشان
هر کسی چون من شده مهمانِ آن، آتش گرفت
من ندانستم که میسوزم ولی تقدیر خواست
از همان اوّل، خیالم بیامان آتش گرفت
من گمان کردم که روي موجِ دریا امن بود
آذرخش امّا رسید و بادبان آتش گرفت
خواستم خود را برون آرَم از آن چاهِ بلا
هر دو دستم در کنارِ ریسمان، آتش گرفت
آن که دست از دور بر آتش نهد، نالان شده
من چهها گویم که مغزِ استخوان آتش گرفت
قصّهي خود را "حسن" تا گفت در گوشِ فلک
هم فلک خاکستري شد، هم زمان آتش گرفت
|
|
نقدها و نظرات
|
ماییم که اشنای مِهریم و وفا در پاکی و راستی، پراز موج صفا
درود بر استاد عزیزم | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
آذرخش امّا رسید و بادبان آتش گرفت
درودبرشماجناب پوررضایی بزرگوار
بسیارعالی بود