بازگشت مجنون
حمد بر آن خالق یکتای جود
او که لایق تر زهر تمجید بود
قصه ای از دفتر هستی شنو
قصه ای نه کهنه ، از دیار نو
مجنون از دیار لیلی چند سال
دورشدبی آنکه گویدشرح حال
سال ها گذشت و لیلی یار ندید
موی مشکینش شد برف سپید
روز ها اندیشه بر کردار یار
یار او اینک شده بود شب تار
برف هاآمد و باران ها که رفت
روی مجنون خاطرلیلا که رفت
خاطری مبهم در ذهنش بماند
آن تب عشق نخستین را براند
خودنکردوهرچه کردزمانه کرد
بد آتشی درعشق آنها لانه کرد
بعدِ چندین سال از این ماجرا
مجنون شدبه چشم لیلا هویدا
باهدایایی چنان صورت شیرین
و یک گُل سری با گُل های زرین
گفتا که : ای یارقشنگ موبلندم
بربلندای موهای تو ، این ببندم
آورده ام این تحفه از دیارچین
برگزینش ای تو دنیا و تو دین
اشک از چشمان لیلی شد روان
که زبانش قفل کرد بر هر بیان
بی امان چو ابرِ باران شده بود
پُرِاشکش چین دامان شده بود
گفت:ای یاری که رفتی بی خبر
تو که رفتی آیا بودت هیچ اثر؟
دل پیامم داد که دیگر نیستی
خاطرم یاری نکرد تا کیستی
بعد تو ای یار دیرینم بهار رفت
شورو شوق زندگیم بابهار رفت
صورت زیبای من شدتابلوی غم
قدفراشته ام شد چوکمان خم
موی سپیدی نماندتارسدمشکین
من کجایم کجااین تحفه ی چین
روز با گفتار لیلا، سیاهِ شام شد
مجنون باز آن عاشق ناکام شد
دور سر ، گردید چرخ روزگار
ای فغان از دوری و نادیده یار
بسیار زیبا و دلنشین بود