ای ساقی
یکریز، بدنبالشان میگردم ،
" هم مستی و هم ساقی "
درهستی و هر باغی
ساقی همچنان حاضر
منم که گشته ام یاغی
من زِخود به خود ، گذاشته ام داغی ،
یاری ام کن اِی ساقی
من را بگیر ازخویشتنِ زشتم
تحویل بده به خویشتنِ خوبم
دستبوسِ توام ساقی
دیشب رفتم در باغی ،
نورنداشت ، قره باغ بود
مستی هم نبود بی شک به لالویش
به خود گفتم در این ظلمتِ بیحد ،
حتی ، باغ هم زشت است
نوری بِدَم به جان پُرازظلمتم اِی ساقی
درطویله انداختم نفْسم را
بیچاره سرش خورْد به طاقی
غلط نگفته باشم بهرهرمستی ، آماده ترم ساقی
نمیخواهم مثلِ قابیل شود کارم ، یک قاتل
تا راهنمایم باشد یک زاغی
مسجد بد نبود ، لاغر بود آن زاهد
ولنگاری خیلی بد بود ،
درآن دیدم ، گنهکارانِ بس چاقی
آری اِی ساقی ! پشیمانم ز بد بودن ، توبه میخواهم
شبِ قدرهم گذشت ازما
میخواهم پرستشی قشنگ دائم روان باشد ، درهمه فرداهام
همین یکروزه ی ماندن ، دربینِ تباهی هم ، بسی سخت است ،
عجب دنیا ولحظه های بس شاقّی !
به نورِ خوبت این روح ، پس کِی شود الصاقی ؟
التماس من را بپذیر اِی نور، زظلمتها ، نجاتم بده اِی ساقی
بهمن بیدقی 1403/1/15
درودبرشما
زیباقلم زدید