«سایهی امید»
قامتش خمیده،
روحش رنجور،
جسمش تکیده.
مویش سفید،
دلش گرفته.
خسته از جبر زمانه،
ملول از مردمان،
گوشهگیر، آزرده،
زخمخورده از روزگار.
کولهباری از غم و غربت را میکشد بر دوش،
اما برای شادی بیقرار.
با پاهای بیجان و سنگین،
لنگ لنگان و آهسته،
افتان و خیزان،
گام میگذارد او،
در خفا و سکوت شبها،
به آن سوی خاک زمین،
می رفت و می رفت و میرفت،
اما بیصدا اشک میریخت،
تنها شانه هایش میلرزید.
چشمانش تاریک و خاموش،
بیسو،
دربندی از درد و اندوه.
با هر نفس،
خاطراتی تلخ از گذشته را،
به یاد میآورد،
بار سنگینش را میکشد بر دوش.
آیا آرزویی در این سرزمین مرده و خشک،
در دل دل مردهای،
محکوم به سرزندگی،
در این دریای خشکیده،
گمشده و مفقود،
جوانه میزند؟
آیا در این دشت پراز خشکی و سرما
که هر بذر امید در خاک آن،
محکوم به فناست،
در این دل رنجیده و زخم خورده،
که تنها، میتپد،
روزنه ای از امید جوانه میزند؟
آیا هنوز نوری را در تاریکی میبیند؟
آیا هنوز امیدی را در دل مردگی میجوید؟
کاش که آرزویش،
چون شعلهای روشن،
در این بیابان خشک و دلسرد جوانه بزند،
و در خاک این دشت خشک،
شکوفههایی از شادی و آرامش بروید.
«هیچ»
شورانگیز و زیباست