آنکه ز دلدار،هیچ خبر ندارد و حیران مانده،منم
غم به چکار آید ای معشوق!عیان کن،دیدار مرا
سر صحبت بنگر،بخواه و بگو،من از این باده گریزان
آباد شدم از عشقه تو،به آبادی ما،چنین گذر کن
به سیل عشق،از آن چشم،خاطر تو را میخواهم
گر چو سیلاب کشد،مخاطره ما را،گویم تو خواهم
به گل آلودی این عشق،که ندیده ز من،جانم قسم
هر چه جهان،گل آلود کن روزگاره مرا،باز تو خواهم
دل من صاف چو شیشه،آینه ای شد،به یک مه
هر زمان میگذرد ز هجران تو،نم باران شده بر من
نگریز و هی نظر کن،دله من،لحظه ای نظر کن
نگذار جهان ز پوشش خود،بفریبد،این دو چشم ات
گر من فتاده ای چند،سر خود فرود آرم از عشق
که خدا سربلند است،به رساندن آن مقام،خدا را
تو چه ها ز من تو دیدی،که پرستشی،چو بت شد
به نماد بت پرستان،آری،تو رجوع و باب دل شد
به قلم،لوح نوشته بر جسم،که کلامه تو بگردد
چه ورق ز سنگ گویا،که لطیف،نوشته بر سنگ
تو ظهور دین ندیدی،که ز بر کرده ای خویش!
تو به پیش یار،تو بنمای،تو ظریف،حرف او را
من ز عشقه تو هراسان،که به خلق،عزلت آید
به حراج دل یکی هم،نرسد ز وسع،من بگیرد
تو ستوده این جهان را،چه ز شرح،پرسی ام خویش
که ز نور هر چرا شد،که تو را چنین خدا،صدا زد
چو تلاشه خلق دیدم،نفریب،تو یار ما را
که شکست نور هم،شده بت شکن،ز روی ات
به چنین گزاف من،گوش کرده ای خویش
تو ز حکم خود،سخن روا،ساخته ای خویش
گر ز عشقه تو دچارم،هر باره این من ات را
به دریغ دل منت خویش،به ورای دل،نیاری
زیبا و دور از ذهن است
برای دلنوشته شدن ویرایش نیاز دارد