باز هم شب شد دلم ،با یاد رویت بی قرار
بغضم آشوبی به پا کرده ، به حدّ انفجار
می کُشد هر شب مرا ، رنج نبودت نازنین!
یاد آن روزی که میرفتی از این شهر و دیار
از همان ساعت که رفتی قلب بی تاب و تبم
مانده روی هر دو دستم مضطرب از انتظار
قهر کردم با خودم ، با این دل بی همنشین
بی خبر رفتی از این متروکه ی غمگین و تار
آنقدر بی حوصله افتاده ام یک گوشه که ؛
قاب عکست را گرفته ، لایه ی گرد و غبار
مثل یک دیوانه که گم کرده زنجیر دلش
مردمک هایم به دنبالت نشسته بر مدار
چند سالی می شود باغ و بهارم برده ای
رنگ پاییزی گرفته تا ابد ، بید و چنار
چشم من مانده به روی آخرین تصویرِ تو !
توی گوش من نشسته سوتِ بی رحم قطار
دل شکستی دل بریدی دل به خون آغشته شد
باختم در زندگی و ، عشق و ، هر نوعی قمار
خوب می دانم که دیگر بر نمی گردی ولی
تا ابد شد دل به اندوه و غم عشقت دچار
قاصدک را گفته ام هر دم به تو پیغام من ؛
باز گوید تا به مرگم ، سر رسی روی مزار
افسانه_احمدی_پونه
سلام افسانه جان زیبا سرودید