گفت ارزانی از آن ترسم که نفرینم کنند
واندران دنیا مکا فاتی و سین جیمم کنند
وان گرانی گفت مترس آنجا رها یت میکنند
زانکه این مردم تورا زین بعد دعایت میکنند
روزی ........... روزگاری..........
در شهری
دوتا دوست طاجر دربازاری هرکدام حجره ای داشتند
یکی به نام .ارزانی .ود یگری بنام. گرانی.
که هر چند شب یکبار به منزل هم دیگر به شب نشینی
میرفتند.
و در آن زمان مر دم درآسایش وفور نعمت و ارزانی
زندگی میکر دند.............
تااینکه شبی گرانی گفت رفیق حقیقت مدتیست که
تو بازار مار ا کساد کرده ای بااین ارز انی قیمت ها
آیا این مردم تا به حال قدر تورا دانسته اند......
ارزانی سری تکان دا د وگفت فکر نمیکنم........
گرانی گفت نه تنها.......
اینکه قدر تورا نمیدانند .بلکه اسراف هم میکنند . چراکه
در بیشتر جاها می بینم
کنار سطل آشغال ها برنج و نان زیادی کوپه کرده اند..
.این واقعا اسراف و
بی انصافیست . کفران نعمت خداوند است.
بیا تو ..مدتی درب حجره را ببند در منزل استراحت کن من درآ مد
حجره ام را باتو نصف میکنم ... نگران هم نباش.. تا ایکه من
کاری خواهم کرد
که این مرد م نه تنها بعد ازاین
اسراف نکنند. بلکه اگر یک دانه برنج در روی زمین به بینند ...
دولا شوند آنرا بردارند درجیب شان بگزارند.
ارزانی از این پیش نهاد دوستش لرزید و گفت ..........نه
میترسم.......... مردم عذاب بکشند و مرا نفرین کنند
گرانی گفت مترس اون با من . کاری کنم که این مردم ......
نه تنها قدر تورابدانند و نا سپاسی نکنند بلکه .
چراغ به دست بگیرند و
گرد شهر دنبالت بگر دند
آن وقت از درگاه خدوند برای تو طلب آمرزش
هم خواهند نمود..
وآنگاه ار زانی حجره را بست ورفت...................
واما................
جناب گرانی همانطور که قول داده بود بقولش وفا کرد.
حساب اسراف کاران را رسید......
فتحی.. تختی ۳۰ .۸ . ۱۴۰۲ شمسی
وامیدوارم این طنز و قصه مورد توجه عزیزان
قرار بگیرد..... کم و کاس آنرا
وبه بزرگواری خودتا ن خواهید بخشید.
التماس و دعا
درود برشما جناب فتحی عزیز
طنزجالبی بودخوب بهش پرداختید ...
والبته راه حل خوبی نبود به نظرمن
گرچه گرانی شاید اصراف راکمترکند اما پدرفقرا رادرمی اورد وانصاف نیست که تروخشک کنارهم بسوزند
ان شاالله که مافرهنگ صرفه جویی را بلدشویم ...