چرا دست از سر آزار این دل ، بر نمی داری
چطور اینقدر بیرحمی و بی مهر و ستمکاری؟
نمی دانی چقدر از بودنت آرام آرامم ؛
نمی خواهی که حتی رشته ی عشقت نگهداری
به رویم گاه میخندی و گاهی از سر عادت ؛
پشیمان ، مثل باران بهاری اشک میباری
هر از گاهی که میخواهم بدانم از چه رو سردی!
برایم قصه ها می بافی و ، دائم به انکاری
شد از روی محبت هم شده نامهربان یک بار !
به روی گونه های سرد من یک بوسه بگذاری ؟
فقط کارت شده یا سرزنش یا طعنه یا سرکوب
نکردی با من خسته در این غمخانه همکاری
حواست هست از زخمی که بر جانم تو بنشاندی !
ندارم جز رفو و وصله ی دل بعد از این کاری ؟
نماندی با من و رفتی از این ماتم سرا دیدی!
کنارم مانده بودی ، از سر اجبار و ناچاری !
ندیدم ذره ای عشق و محبت در همه عمرم
کشیدم از تو و ، دوریِ تو هم رنج بسیاری
گذشتی از کنار آن همه ، جان دادنم حالا ؛
شدی کابوس تلخ زندگی در خواب و بیداری
تمام تلخ کامی های من را ، علتش بودی
ولی هر شب میان اشک هایم میشوی جاری
خدا همراه تو باشد ، ولی ای خانه ات آباد !
شدم خانه خراب ، نورِ کدامین خانه ی تاری ؟
اافسانه_احمدی_پونه
از چانه اش خون میچکد
خونخوار بی رحم زمان
شیطان حاضر گشته و
خون می خورد او بی امان