دل میان سینه هر لحظه به سختی می تپید
وقتی از دنیای من ، دستت خیالش را کشید
دل بریدی از من و دنیای تاریکم نگو ؛
عاشقی های مرا چشمان مدهوشت ندید!
چشم هایم شانه هایم را فراوان خیس کرد
قطره قطره ، شوره زار غصه بر دامن چکید
دیگر از پا اوفتاد این دل ، شکسته قامتش ؛
بس که سبزِ شاخ و برگش را غمت رندانه چید
ریشه ی احساس من خشکیده بعد از این فراق
مرغ عشقت ، روی بام و شانه ی دیگر پرید
عشق بازی های قلبم را دلت پس میزد و؛
از رقیبم بی حساب و بی کتاب افسانه دید
من تو را تا آسمان و کهکشان بردم ولی؛
گوشم از قندِ زبانِ تو ، فقط تلخی شنید
از تب و شیدایی ام بستی نگاهت را چرا ؟
جامه ی مِهر مرا ، دست تو یی پروا درید
سرد مِهری های تو آتش به جانم زد ببین! ؛
سر گریبان شد دلم از عالم و آدم برید
شد تلی خاک آرزوهایم سراسر رنج شد !
دل میان کوهی از دلواپسی هایش خزید
عمرم آخِر شد ندیدم چون خودم پابند عشق
عاقبت از دست تو جانم به لب خواهد رسید
افسانه_احمدی_پونه
درودبرشمابانوی عزیزم
بسیارزیبابود