چهارشنبه ۵ دی
|
آخرین اشعار ناب طاهر معین
|
به فریاد سوگند و اشک روان
به شبهای خاموشی مردگان
به جانی که سوزد در آغوش تب
به چشمی که خیرهست بر روی شب
به آن بیکسی کز سر احتیاج
کند دین و ایمان* خود را حراج
به فریاد بیچارگان در نیاز
به اشک شب و گریهی جانگداز
به لالایی کودکان فقیر
فغان شب و ناله از زخم پیر
به خاموشی نالهی مرغ شب
که همچون معین بسته از غصه لب
ندیدیم جز خواری از روزگار
نداریم جز خون دل یادگار
در این زمهریر شب دهکده
در این شور بد مستی میکده
چه شبها که با سوز دل سر شده است
چه لبها که با خون دل تر شده است
~~~~~~
درباره ایمان
چقدر حسرت بردم وقتی چاپ شدهی حواصیل خیال به دستم رسید از این حماقت و خودسانسوری بیجا و بیمورد .
که ناموس شاید مجوز نگیرد و آن را با ایمان جایگزین کردن .
حال که دین حراج کنان را چه به ایمان .
خداییَش خطای بیگذشتی نیست ؟
به آن بیکسی کز سر احتیاج
کند دین و ناموس خود را حراج
|
|
نقدها و نظرات
|
درود و سپاس . خوش آمدید شاهزاده شیرین شعر ناب . از در کاخ ستم تا به سر کوی وفا خاکپای تو شوم کاین همه راه آمدهای چه کنی با من و با کلبه درویشی من تو که مهمان سراپرده شاه ، آمدهای | |
|
《آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا بود که گوشهٔ چشمی به ما کنند》 درود سید عزیز و گرامی . قدم رنجاندید . اینکه به شب نشینی نیمه دیگر سوگند مفتخرمان ساختهاید ، گمان کنم بدان معناست که رفع کدورت شده ، از ما دلگران نماندهاید و ما را در جرگهی همراهان بار خواهید داد . اگر چنین است ، خدا را به اندازهی بزرگیش سپاس ، که دوستانش اینهمه مهربانند . 《یک عمر گنه کردم و شرمنده که در حشر شایان گذشت تو مرا نیست گناهی》 آنچه مهربانانه نگاشته بودید حق بود و لاجرم در کنه وجود نقش شد . حافظ و سعدی شدن در این دوران که آدمی بر اقیانوسی بیپایان از اطلاعات سوار است نبایست دشوار میبود . پس چه شد نشد !؟ روزمرگی ، عمرهای اجارهای ، زندگیهای فروشی ، افکار عقب افتاده ، معیشت جنگلی و هزاران دلیل ریز و درشت که سرکوب کرد و سرکوفت شد . حال در این جهانآشوبی حضرتتان و دیگر حضار میآیید و مجال مینهید و دست به نقد میشوید ، آنسوی مهر و بزرگیست . رک بگویم ؛ اهل هنر دیرگاهیست پوست لطیف احساس را با پوستین بردباری تاخت زدهاند . هیچگاه راضی به رنجش دل عزیزتان نبوده و نیستم . خوش بحال شما که هنوز لطیفش نگه داشتهاید . سرتان سلامت ، دلتان سبز و زندگیتان سرور آجین ، در پناه حضرت عشق . | |
|
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم چگونه چون قلمم دودِ دل به سر نرود | |
|
درود و سپاس جناب عزیزیان عزیزم . صد البته سخن شما درست بود اگر پای زاهد و شیخ در میان بود . زاهد است که ظرف و ظرافت دین و ایمان فروشی را دارد و میداند ، سخن از نیازمندیست که هیچ در چنته ندارد . مگر دینش را ؛ که سوداگرانش پردهیعفت مردم میدرند و ناموسش را ؛ که طالبش تا بخواهی فراوان . نمونه میخواهی ؛ همین طالب همسایهی دیوار به دیوارخودمان . مادر برای جکرگوشهاش همه چیزش را حراج میکند . ببین اشرفالخلایق تا کجا هبوط کرده که مادر جگرگوشه میفروشد ، ناموس که جای خودش را داراست . | |
|
درود و سپاس ، لطفتان مزید ، سپاس که تنهایمان نمیگذارید | |
|
درود و سپاس . جناب خوشروی گرامی . نگاهتان زیبابین است . | |
|
درود و سپاس . عزیزم خسرو جوان . گفت ؛ هرچی سرمون اومد گفتن خدا جای حق نشسته ، خدا میشه پاشی حق جای خودش بشینه . خدایا توبه . | |
|
《تو مگو ما را بدان شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست》 درود جناب آزادبخت شریف . با احترام ؛ قد راست کرده ، کمانش میکنم و کلاه از سر بر میدارم . بوسه بر پای نگاهتان دارم که قدم رنجه کرده و به ضیافت نیمه دیگر سوگند آمدهاید . نیمه نخست سوگند را هم با حضور کریمانه و پرمهرتان نور باران کرده بودید که اگر ننوشتم و ننگاشتم و به ده (کمال) گل (ارادت) بسنده شد ، عذری داشتم و یقین ... که سوگند را از برکت نگاه مهربانتان بی بهره نمینهید . جان کلام ؛ در چکامه بانو شاهزاده خانم ، نکتهای نوشته بودید که ذهنم را به حضرتتان تاریک کرد (نپرسید که به بیش از حد توان سرافکندهام) و بنا داشتم چیزی بنگارم که شاید ادب را رعایت نمیکرد . چگونه توان سپاس از حضرت عشقم هست ، که هر چه کوشیدم نشد که نشد که نشد و بنان و ذهن و مجال یاری نکرد . خواندم ، دیدم ، فهمیدم ، چقدر در گمراهی بودهام . روسیاه و شرمسار و نادم و پشیمان امیددارم در دایره بخشش کریمانهتان بگنجم . و بی شک از منش شما جز بزرگواری نخواهم دید . که گفتهاند ؛ 《زین همه شادی چرا غم خواستی از کریمان از چه رو کم خواستی》 | |
|
درود و سپاس تنها آشوب دوست داشتنی . مانا ، ماندگار ، پویا و پایدار بمان . | |
|
درود و سپاس . الهه بانو ، خاتون احساس . مجموعه حواصیل خیال یادگار و چاپ شدهی دوران نوجوانی است . تلاشم این است به نسخه اصلی وفادار بماند (با اینکه پر از نقص و کاستی بود) . اگر عمری بود و تجدید چاپ شد (که بسیار بعید است) . از این همه لطف و نظر ارجمند و ارزشمند بیبهره نخواهد بود . سپاس خاتون احساس . | |
|
درود و سپاس . جناب نظری بزرگ و عزیز . | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
شعری فاخر خواندم از قلمتان
بمانید به مهر و بسرایید
روزگاری دَهنِ مردمِ این شهر غَریب
مَثنوی بود و دو خَط نامه ی باران خورده
حال یک لرزشِ گوشی سَرِ هَر سَبّابه
آبرو از غَزل و خواجه و دیوان بُرده
مَردُمانی که قَلم را به کُلنگی کُشتند
قائم الزّاویه در سَطل، پیِ شامِ خودند
با اَمیری که براین دغدغه ها می گرید
تیغ بر رَگ زده و مُرده ی حَمّامِ خودند
غُربت ثانیه ها بر پُکِ زنجیرِ زمان
آخرین سوزِ هَوسناک غمِ انسانها
روی شیپور سُل وچَنگ و دولا چنگ مکان
کِیفِ هم خواب شدن با تنه ی شیطانها
ما چه کردیم که از کاسه ی اِنجیل و زَبور
شیخِ صَنعان هَوسِ میوه ی تَرسا میکرد
پاچه ی خوک به سَق می زد و در حال قُنوت
فوت بر مخرجِ گوساله ی موسی میکرد
قصّه این است پس از حادثه ای در بُن بست
پُشت هر پنجره ای خنده ی آجر دیدند
یا تمامِ تَن شان را وسطِ یک قُنداق
سهمِ هَر لُقمه ی خود را کَفِ آخور دیدند
چاره ای نیست اگرزخم زده جسمِ فریب
بر تَب جاذبه ی ریخته در ذهنِ زمین
زندگی خَم شده در یازه ی بی حوصلگی
ما هَمانیم و هَمینیم و هَمانیم و هَمین
#سید_هادی_محمدی
تقدیم برای پی نوشت شما