آسمـان ابری و امشب ، به هوای سفری
بـی تفـاوت شدی از ، روی دلم میگذری
سـاعت از عقربه اش ، ثانیه را می گیرد
بس کن از رفتن و ننداز به جـانم شرری
صبر من کـوره ی لبریـزِ مذاب است وَ تو
مثل یک سنگ ، به اندوه و غمم مینگری
آنچنـان سـرد مـرا ، در بغلت می گیری
گـویـی از آتشِ پنهـان دلم ، بی خبـری
این همه دانه و دام از سر من وا شده که؛
مـرغِ آمیـن شـوی از شانه و بـامم نپری
دل چرا از تـو نمی گیرد از این سنگ دلی
باز پس می زنی اش ، فکرِ هـوای دگـری
روی دیـوار و در خـانه ، تـو را نقش زدم
دیگـر از آن همه نقشینه ، نمانـده اثری
سال ها دلخوشِ بیهـوده سرابی شده ام
سهمِ باغم شده ، بی حـاصلی و بی ثمری
عمـری آلـوده ی ، دنیـای خیالی شده ام
قسمت ایـن دلِ غمدیـده شده دربـدری
دل به دلداده و یاری که مرا سوخت چرا ؛
بدهم چون که فقط بوده به من رهگذری ؟
مثل آهـی شده ای در دل بی تـاب و تبم
هر کجـا هم بـروی ، در دل من مستقری
افسانه_احمدی_پونه
سلام افسانه بانو
زیبا سرودید سلامت باشید