کتاب نگاهت را ورق میزنم..
بیابانی داغ بر گونه هایم راه میرود.
زیر التهاب نفسهایت چوپانان دلگیر بیابان نفسی تازه میکنند
وتو همچنان زلفهای آسمان را بر هم گره میزنی .
در سو سوی چشمانت غمی دارد مرور میشود.
چقدر مانده دیوان ات در میان زوزه گرگ های بیسواد هفتاد و دو قطعه غزل شوند
حالا این وسط یک بیتی هم باشد که از هر مصرعش قطره قطره مشک میچکد ......
یک عمر بعد.....
چشمت که به مشک خالی می افتد بوی خیزران صحرا را پر میکند
زنی دارد قطعه قطعه غزلها را حجی میکند....
نوای نی و صدایی حزین و غزل غزل عشق آسمان دکلمه میکند ...حالا کمی بیت ها روی هم تلنبار شده بماند ....
و موهای زن کم کم سپید میشود ....
یک دیوان با هفتاد و دو غزل به تقدس کلاسیک را چه تناسبی به سپید ی کوتاه ....
چیزی به غروب نمانده دارد از آسمان شعر می بارد ......
زن آخرین قصیده های دشت را زیر دستان تکیده اش جمع میکند ....
کسی چه میداند شاید هزاران سال بعد از این خاک بیت بیت مثنوی رویید.....
یک دیوان با هفتاد و دو غزل به تقدس کلاسیک را چه تناسبی به سپید ی کوتاه ....
چیزی به غروب نمانده دارد از آسمان شعر می بارد ......
زن آخرین قصیده های دشت را زیر دستان تکیده اش جمع میکند ....
کسی چه میداند شاید هزاران سال بعد از این خاک بیت بیت مثنوی رویید.....
به به
بسیارزیبابود جناب مسیحا
خوشحالم که بازهم ازقلم توانمندتان خواندم