قاب میشود کادر پنجره
برنگاهم . .
بی آنکه پلکی زنم
خیره ام بر بن بست آسمان
چه سبکبال می دوند
کوههای سنگین
در بدرقه قطاریکه
می لولد چو ماری سیاه
در دل صحرای اشتران
در دوردست قلعه ای در ایهام
زوم که میکنم
عنکبوتانی گرفتار در دام خویش
گوش که تیز می کنم
چکا چک شمشیر های استبداد
برعلیه شورشیان قلعه که
می گریزند از دیوارهای متروکش
در امتداد مسیر، خشکیده برکه ای
چون گورستان ماهیان معترض
پرندگانی بی بال
تشییع می کنند مرگ قو ها را
در بیرون از کوپه
جلو آیینه شیشه
می نشیند پوپکی تا بیاراید
تتو مرگ بر قفس را روی کاکلش
سوار می شوندخصم هایم
چون مسافران بین راهی
تاریکی مطلق غالب فضا میشود
تونل ، به گوری خوفناک می ماند
برای پرتی حواس، درونم را می کاوم
هزار مشت عاصی و بیقرار
فریاد می زنند انزجار را
هوس رقص شعله های مشعلی را دارم
که بوی پیراهن "ریز علی" را دهد
____________________________________________________________________________________________________
"ریزعلی" مردیکه برای نجات قطار از ریزش کوه ، پیراهنش را به چوبی بست و با آن مشعلی ساخت
با احترام
رحیم فخوری
دروداستادفخوری عزیز
به به چه زیباست
مثل همیشه سرشارازآرایه های ادبی وتصاویرزیبا