در وسط بلوار خیابانی .
مَرد . . .
مجنون تر از بید مجنون .
از صلیب بازوانش .
جاریست شُرشُر باران .
چه غمگنانه است
دست راستش که
انگشت اشاره ندارد .
لرزش شانه گواه بر گریستن اوست .
در استتار قطرات باران .
درهم آمیخته سمفونی قورباغه ها
با افکت خیابان . . .
سفر در زمان کرده
عاشقی هر پنجره طاق باز .
دگر اندیشی را نیست مجالی اینجا .
بغض احساس ، هوس چریدن دارد
از عطر سکر آور تازه علف .
این اشگهای جنون .
میراث عشقی ناکام است
چون درختی پوسیده ازریشه اما
شاخه ها خشک در حسرت شکوفه زاران .
این گریه بی صدا
شاه بیت هزاران شعر شاعران شیداست .
مرد مجنون تخیل خیسش را
گره زده بر ضریحِ بوسه های یار
ابرهای پریشان در هوار اعتراض
که این دیوانه کافر شده
یا کافری اینچنین، دیوانه وار . . .
رهگذری بانگ برآورده
مجنون را چه به کفر یا ایمان؟
نقل است در یک عصر بارانی
درطواف عشق با معشوق
مدعی گشته دوستش می دارد
به تعداد قطره های باران
محبوب در پاسخش گفته
باران را سند بزن بنام من
و مرد ازبیخ کنده انگشت اشاره را که
: بفرما . . .
بزن زیر سند باران !!!
باتقدیم احترام رحیم فخوری
درودبرشما جناب فخوری عزیز
بسیارزیبابود