بر بغض من فریادیست
درد آدمیت را می دهد آواز
در کول من زخمیست
می چکد خون گناه از آن
بر روح من رنجیست
به عمق تنهائی مهتاب
چون تاولی برپوست چرکین شب
تنهائی ، تنهائیست
شبیه عنکبوتی گرفتار دام تار خود
شبیه پنجره ای زهوار شکسته
آویزان بر پرده چشمان کور
چقدررر باید فریب بخوریم؟
گاه با کلامی . . .
گاه با لبخند. . .
بیگاه با نگاهی . . .
وچقدر فریب می دهیم
خویشتنِ خویشتن را
آنچه را که نتوانستم بفریبم
تنهائی ودلتنگی بود
آری تنهائی تنهائیست
چون مسافرخانه ای متروک
و هر مسافر در سلول خود
به پناه آمده از خوف گور
چه بی یاور است آدمی که حتی قشون دارد
بعضی مترسک گل آلود
بعضی جغد بد شگون
بعضی کلاغی در خیال پریشان
اوضاع در آسمان نیز چنین است
ماه تنها . . .
آفتاب تنها . . .
هرستاره تنها . . .
این شاعرانه ها فقط در نقاشی ها زیبایند
تاریخ مرگ، ابدیست در سنگ قبر
خانه های بیرون خاک ، پلاک موقت دارند
حیرانم از قُلدری که
برای نجات قفس خود
خواب جنگل پرندهِ بال شکسته را می کاود
روح تنهائی . . .
پروانه وش از پیله وهم بیرون می آید
با عبور از پرچین های خار دار دیوار ذلت
کالبد خود را در آینه مه آلود هبوط ثانیه ها گم می کند
رحیم فخوری
درود بر شما هنرمند گرانارج
آوای دلتان شاد
لحظههایتان سرشار از نشاط