هربار که نگاهت می کنم
خرامان خرامان پگاه مرا می درد
آفتاب چشمانت می درخشد
وآن شکوه جلوه ی چشمانت از راه می رسد
محو دریاچه ی ابهتت میشوم
هربار که در آغوشم میگیری
تمام داشته هایم، تمام تمامم
از ضمیر مهربانی ات
در ژرف ترین پنهانی قلبم
در زمین دلدادڪَی ات خوش می درخشد
هر بار که آسمان تيرگي شب را می شکافد
وخورشید لبهایت
صبح میشود
به انتظار یک لبخند
درودی می دهم
باران میشوم وقطره قطره
از شراب لیهایت می چکم
وروی سنگفرش گونه هایت می مانم
این صبح به خاطر تو
این بی آلایش بودنت
این همه نجابتت
این همه تفکرات
تمام سکوت مرا بی تو در معبد
کلیسای جانم به اعتراف می برند
وتمام مرا برای تو پر کرده اند
وقتی هربار به ایوان دلتنگی هایم می نشینم
با تو به سفر دور ودرازی می روم
به پوسته ی دلتنگی هایم تلنگری می زنم
او هست او نرفته است
دستهایم را روی کمند موهایت می کشم
به روشنائی خیره کننده
روز نگاهت خیره میشوم
وبه روز نوید می دهم
او بیدار است وصبح هایم
باتو به صعود می رسد
می گویم او هست اوهست
ازشاهرگم به من نزدیک تر...
پر احساس و زیبا بود