حالا چی ؟
چپو شد ! بازارچه ی مکاره ی عمر،
به هجومِ تاراجی
حتی یک تریلی تیرآهن ،
با چراغِ خاموش ،
دزدکی وارد شد ، درناکجاآباد ، به کُنجَکِ گاراژی
بازاریان ، سرمایه شان برایشان ،
اینطور بگویم که عزیزتر بود ، از تمامِ جانشان
پرسش و پرسش بود ازشدتِ تاراج
خبر و خبر، وول میخورْد همه جا درطبقات
به هم میگفتند : ما که خودمان اجناس را ،
گذاشته بودیم به حراجی !
ز هم می پرسیدند : حالا چیا بردند ؟
پائین چی ؟
بالا چی ؟
حتی آن فیلمخانه ، در امان نمانده بود، زِ فرطِ تاراج
قلبش ، نزدیک به ایست بود آپاراتچی
کاسب ها و پشتک واروهاشان ، فکرِمرا برد ،
به انتهای تیتراژِ آغازینِ اخبارِ زمانِ شاه
ژیمناستیک و پشتک واروهای نادیا، کوماناچی
اضطراب و دلهره و یأس را که دیدم ،
نگران شان شدم
به خود گفتم :
مردها که چنین باشند ، پس زنها چی ؟
به خود گفتم : این بادِ تطاول ، به بازار،
گر رحم نکند ،
با ما ، یک لاقبایانِ روزگارچه میکند ؟
اضطرابم میگفت : ای وای راست میگویی ، با ما چی ؟
معشوقه ام پیدایش شد
اول یه پذیراییِ مختصرنمود ز گونه ام با ماچی
گفت : " ما خانه به دوشان غمِ سیلاب نداریم "
گفتم : زیبا ! تا نیامده بودی ، حالم چقدر بد بود
معشوقه ام لبخندزنان پرسید : حالا چی ؟
بهمن بیدقی 1401/7/26
مثل همیشه زیبا و منحصر به فرد