هرکه دراین ره قدم ازخویش وسر
فارغ ازاین ره نتوان خویش وسر
گربه سرازخویش جهان سرکجا
جز نتوان دید عدم ، هر کجا
صالح و فاطر که جهان جان من
خاطر ازاین نیز که زندان من
من نه تو ای دل که تو از من شدی
کی به چنین خفته سر از تن شدی
خاصِ که در عالمِ هر دیده سر
بی خبر ازخویش دوعالم به سر
کس نتوان بر سه جهان سرکند
سر به همان گفته و دان درکند
من به چنین سرکه به سر دادمش
ملک خدا را سه و ده خوانمش
ملک نیرزد که به ما این و ان
گربه چنین بود خدادین وبان
عاقبت از مهلکه خالی کند
هرکه بدین سرچوخیالی کند
و.....
بیت اخر
وای من از داد که بی قصه شد
از سخن و داد چنین غصه شد
شعر«روح اله سلیمی»ناحیه
پ.ن
این شعر در اصل بیشتر است اما از انجا که تردید داشتم بتوانم منظور و نظرم را گامل برسانم فعلا به چند بیت مختصر کردم ، در ضمن بنده هیچوقت و هیچ جایی از خداوند و حکمتش دور نشدم و با جان و دل خدا را می دانم و می شناسم ولی همیشه از نگرش ها و نظرات ضعیف بندگان و قیاس خدا با درک و فهم خودشان انتقاد کردم
خدایا میدانم که می خواهی که چنین باشم تا به چنان که نشان است ختم شوم تورا نه سپاسی ازمن جایز است و نه به سپاس لایقم چرا که نه به خویشم و نه به دور ....
قبلا هم عرض کرده ام در مورد اشعار شما
البته مجال باز کردن موضوع و طولانی تر نوشت را ندارم. شما خودتان ف را گرفته تا فرحزاد بروید🙏
ابتدا، قالب شعر که مثنویست اشتباها قطعه انتخاب شده که آن هم در قافیه گاه و بیگاه لغزش دارد. مثلا خوانمش و دادمش هم قافیه نیست، یا بیت اول قافیه ندارد، یا مثلا غصه و قصه ایراد اقوا در قافیه دارد و ...
حذفیات اشعار شما بسیار زیاد است بخصوص اشعاری که به درونیات یا نگاه و سواد شما اشاره دارد، مثلا ان موقع که میخواهید یک شعر فلسفی بگویید و در آن به مبحثی در فلسفه اشاره کنید.
چیزی در سر شما به عنوان جمله میگذرد مثلا با ۱۰ کلمه ولی در مصرع شما بر فرض ۶یا۷ کلمه از ان جمله موجود است و مابقی مفقود.
هرکه دراین ره قدم..... ازخویش وسر......
فارغ ازاین ره نتوان...(نتواند؟) خویش وسر......
خویش و سر چی؟
و ماجرا در ذهن من همین است که عرض کردم.
که خودتان هم در پاورقی فرمودید.
امیدوارم در فرصتی مناسب این موضوع را بیشتر بشکافم تا شاید به تفاهم نظری برسیم