چه شد که چنین شد ندانم
فقط میدانم که هر چه بود
من، خواستم و نخواستنم پاسخ بود…
یادم هست شبی رویایی را
من بودم و یک فواره پر از نور
به زیرش تو هویدا شدی
و در دلم اولین بار حسی که عشق نامیدمش آغاز شد
در دلم آن زمان نور بود ، مقصد بود
عهد بستی به استحكام حباب
دو سه شب نگذشته،
به خود آمدم نبود.
به هر در زدم که بازیابمش نشد
به هر راه که میدانستم رسیدم که بازیابمش نشد
.
از آن پس آمدی، بودم،
رفتی و صبر آموختم،
آمدی دوباره شادیم را تجربه کردم،
رفتی شکستم،
آمدی هیچ نگفتم و زنده شدم
باز جان گرفتی و صبور شدم،
خارشدنم آموختی و باز دم نزدم که مگر ناراحتت کنم...
صدبار کشتی و به قصد جان زنده کردی که بمیرم
باز خاستم که صدباره بیایی و بمانم
تو دائما رفتی و من آمدم
روز آخر که دیدمت به قصد جان آمده بودی
آمدی و جان گرفتم از حضورت
همکلام شدیم و حرف های تازه شنیدم
«تو هیچگاه عاشق نبودی»
سنگینی این کلام آنقدر سنگین است
که آمدنت هم دوایش نخواهد بود
من تمام شدم...
آری من هیچگاه عاشق نبودم در این سالها که شمارش کم نیست!
من فقط اشتباهی بودم در یک مسیر مبهم
ایراد ز من بود که عاشق غیر بودم!
جالب و زیبا بود