در خیابان
بیشمار فریادِ خسته از خانه
راه میروند
سکوت میکنند
پیر میشوند
و ما لحظه به لحظه
از چشمان آینده سقوط میکنیم!
در خانه
بیشمار فریاد خسته از خیابان
میدوند
دادخواهی میکنند
گلوله میخورند
و من واژه به واژه
از شانههای گذشته بالا میروم!
چراغ را روشن میکنم
سربازان هخامنشی
از جمجمهام بیرون میزنند
سرودهای در وصف فاتحین میخوانند
قاب عکسِ روی طاقچه
سر تکان میدهد و
جنازه ام روی دستِ کاناپه میماند...
چراغ را خاموش میکنم
دیوارِ اتاق
با چهرهای فدایی
با یک نخ سیگار برگِ کوبایی
پلکهایم را میبندد
قاب عکس روی طاقچه
لبخند میزند و
روحم از دنده ی چپ بلند میشود...
.
.
صد سال میگذرد
و این رویای سرخ
در دهانِ کسانی که
تاریخ را شخم زدهاند
سبز میشود!
آن زمان
از گورهای دست جمعیمان بر میخیزیم
با گنجشکَکان اَشیمَشی پرواز میکنیم
و در جشنِ شرابِ مهرگان
قلمهای شکستهیمان را
که هنوز
به نشانهی اعتراض بالا ماندهاند
م
ی
ر
قصانیم
تا سکولارانِ فردا بدانند:
چه کوتاه
چه بــــــــلــــــــنــــــــد
"چه" گوارا
چه ناگوار
ما بودیم
ما هستیم
ما خواهیم بود...