قلب خوبی داشتم
سرزنده و شاداب!
هر روز صورتش را می بوسیدم ، هر روز به گلدان هایش آب میدادم ، هر روز نگاهش میکردم ، برقش می انداختم
اما یک روز خیلی سرد آفتابی
کلمه ای روی آینه ی قلبم بخار شد
کم کم حال و هوایم صعود کرد
کم کم قلبم فراموشی گرفت ، وسواسی شد
و من ماندم..
من ...
من که دیگر شده بود یک شهر ، یک قلمرو نصف و نیمه
شده بود مثل ناودان شکسته
شده بود مثل عصای بدون دست
مثل چکمه های پلاستیکی
شده بود مثل گرد و خاک نشسته روی شیشه ها
مثل نیمکت زرد منقلب
مثل غفلت خالص فضا
کسی که ناگهان درون آتشفشان مذاب انسانیت پرت شده باشد ...
کم کم فهمیدم قلبم مرده
چطور مرد ؟ کی مرد؟ نفهمیدم!
ولی این من یک چیز را خوب فهمید
هر چیز و هر کسی بمیرد یا خاکش میکنند یا دورش می اندازند تا بپوسد
اما قلب چه ؟!
وقتی می میرد نه می شود خاکش کرد ، نه رهایش کرد و نه دورش انداخت!
می گذارند همانجا در تن باقی بماند تا بوی تعفنش روح را فراری دهد!
شاید سالها بعد
شاید ماه ها
یا حتی روز ها بعد
کسی را در کلبه ای سنگی پیدا کنند که پیش از قلبش مرده باشد
شرط می بندم که او هیچ انسانی را ندیده است !
عالی بود دختر.. عالی
جملات نابی درش به چشمم خورد
پایانبندی هم جذاب
غمش را بر زیباییش بخشیدم