بر شانه بریز موی موّاج
تا غرق شوم میان امواج
رو بند رُخَت زُمُرُّد سبز
تن پوش تنت حریر دیباج
آهنگ لبت قیامت عشق
آتشکده ات طواف حُجّاج
بی جنگ و فقط به ناز لبخند
از پادشهان گرفته ای تاج
ای راهزن دلان عاشق
از ما نگرفته ای چرا باج
دادیم به جان خراج عشقت
دریافت کنم به وقت تاراج
اسطورهٔ واژه های عشقی
در بند تو حرف و واژه و واج
صیدیم و اگر کنی تو ما از
اردوی شکارگاهت اخراج
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق تواَم به سر ندارم
جنس تو ز شیشه هست و الماس
تصویر تو شکل کوه احساس
شیرینی طعم بوسه هایت
مطلوب تر از ز طعم گیلاس
موهای تو مشکی و طلائیست
خورشید و مه است بر تو عکاس
یادآور صبح روی نازت
بوی تو تنفس است و انفاس
از چشم تو گفت و گو به شهر است
چشمان تو دلنواز و سیّاس
این را که سرش به شهر غوغاست
معشوق من است ایها الناس
با اینکه مرا گرفته ای هیچ
در حد و قواره هات مقیاس
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق توام به سر ندارم
شب هست و مرا نمی برد خواب
از فکر توام پریش و بی تاب
یاد تو درون قلب مجروح
فکر تو درون مغز و اعصاب
چشمان سیاه دلفریبت
مضمون قصیده های اعراب
مجموعهٔ رنگ های نابی
بر روی دو گونه هات سُرخاب
دزدانه گرفته ات تماشا
از سقفِ بلندِ طاق مهتاب
زیبا و ظریف و دلربائی
مانند طلا و نقره کمیاب
مژگان تو صف کشیده پیشم
تیر است و کمان و وقت پرتاب
در عشق تو آزموده ام خود
پیداست مرا شکیب و پایاب
در پیش تو گر چه من ندارم
حتی کمی از محل اِعراب
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق توام به سر ندارم
نرمی تنت بسان بالش
لب های ترت محل سایش
موسیقی دلنواز حرفت
آرامش و لذت است و رامش
در چشم تو علم کهکشانهاست
در مردمک تو کشف دانش
خورشید رخت طلا بریزد
آید چو برون به قصد تابش
در بین تمام دلربایان
برتر تو به اختلاف فاحش
چون گنج محل جستجوئی
نایابی و پربها وُ ارزش
دیدار تو گر میسّرم نیست
هر چند به التماس و خواهش
از عشق تو دست برندارم
جز عشق توام به سر ندارم
بردار و بریز روی شانه
گیسوی بلند خود شبانه
شب هست و تراکم سیاهیست
ماه رخ خود بکن روانه
بُگذار بغل کنم تو را من
در این شب رام و بی تکانه
بُگذار ببوسمت کمی من
از چشم و لبت به سمت چانه
بُگذار نوازشت کنم من
با شعر و شراب و هم ترانه
آغوش تو داغ و آتشین است
بُگذار کشم کمی زبانه
رؤیای تو با من است امشب
کامی بده چند بی بهانه
فردا که برآید آفتابت
این خاطره ها شود فسانه
می میرم اگر بغل نگیریم
آغوش تو هست استوانه
راهم ندهی اگر کنارت
در خدمت و موکب شهانه
از عشق تو دست برندارم
جز عشق توام به سر ندارم
تصویر تو دلکش است و مطلوب
جذابی و دل پسند و محبوب
جذبم نکند نگار دیگر
من را به تو گشته ام که مجذوب
کهنه شده وصف جام انگور
از لمس تو مست جام مشروب
چون زلزله از نگاه مستت
ویرانه ام و خراب و مخروب
بوی تو رسیده مرز کشور
از شوق تو پایتخت آشوب
یارای نبرد تن به تن نیست
در عشق توام اسیر و مغلوب
من جنبش صلح و خواستارت
من را بکنی اگر تو سرکوب
از عشق تو دست برندارم
جز عشق توام به سر ندارم
از مهر تو دل پر است و مملو
از بس که گرفته ام به تو خو
زیبائی رفت و آمدن هات
شکل حرکات گام آهو
سروی که قدش غزل نشین است
حتی نرسد تو را به زانو
قرص رخ تو همیشه دارد
چون ماه شب چهارده ضو
هرگز نرو در سپاه شمشیر
ترسم سر تو کِشَند چاقو
مویت به دو سمت شانه انداز
میزان ز تو تا شود ترازو
با لشکر عشق آمدم من
بُگذار زنم به پیشت اردو
مه روی تو بی نیاز مدح است
رسم غزل است این هیاهو
چون گرد و غبار گر بگیریم
من را بکنی تو آب و جارو
از عشق تو دست برندارم
جز عشق توام به سر ندارم
می بینمت از فواصل دور
زیبائی و دلنواز و مشهور
رنگ تو به سیب سبز مانند
عطر تو به زنجبیل و کافور
با روشن و سایه ماه و خورشید
روی تو کشیده اند هاشور
ترکیب تو شکل سحر و جادو
خواهندهٔ تو همیشه مسحور
بوسیدن تو نه کار هر کس
بر صورت خود کشیده ای تور
خندق زده ای به دور چشمت
مژگان تو شکل نیش زنبور
قربانی پیش توست جانم
با کشتن من اگر دهی سور
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق توام به سر ندارم
تصویر تو بهترین مناظر
مشتاق عبور تو معابر
دیدار تو صخره میکند نرم
تلطیف تو سنگِ سخت شاعر
معماری تو شگفت انگیز
در حیرت طرح تو نوادر
مبهوت تو کوه نور هندو
گنجینهٔ روی توست نادر
در سینهٔ توست گنج نقره
چشمان تو معدن جواهر
ترسم که به سرقتت بیایند
با اینهمه شکل پر ظواهر
گر من بکِشی به چوبهٔ دار
وحشت بکنی به شهر دائر
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق توام به سر ندارم
جز سجده به پیش تو خرافات
جز مدح تو هر سخن اضافات
پیغمبر دیگری تو هستی
بر روی تو نقش بسته آیات
اعجاز بکن به روی ماهت
تا سر زند از تو صد علامات
فتح تو مقدّر است و مقدور
با گوشهٔ چشمی از اشارات
مفتوح تو شهرهای عشق است
در بند تو است این امارات
عشق تو فقط حقیقت محض
باقی همه قصه و حکایات
جز گشتن دور کعبهٔ تو
مقبول نمی شود زیارات
بحث تو رسیده بر تواتُر
هر دفتری از تو در روایات
آوار شدم میان عشقت
با اینهمه غرقِ در خسارات
از عشق تو دست بر ندارم
جز عشق توام به سر ندارم
زیبا بود و مزیّن به نقد آقای عزیزیان ،
اضافه می کنم مصراعی که (مملو) چون با خو همقافیه نیست.زیرا مملو صدای ( وِ ) میده پس اگر به این صورت تغییر کند بهتره : (پابند توام به سحر و جادو ) البته این پیشنهاد است و « صلاح ملک خویش خسروان دانند »
موفق باشید