دوش در هوشِ سری بود سر از هوش ،گری
هوش در خویش نمی شد سخن از گوش،گری
گوش در دیده سخن بود که بینی اثری
دیده برقلب سخن بود که هوش از تو بلی
یک سری بودو دو سر را که یکی بود سری
که سری با دو سر از خویش نمی دیده سری
وانگه از ناله که باید نشد این قوس و قزح
دانش از داده کرامی که خفا نیزِ سری
خام بود این همه فرمان و فرا ماه وری
کس نمی شد گر از این ذات توان را سخنی
عید در دانه نمی شد که گراز دام سری
تابه دیدن نتوان گفت و سخن گوش گری
عِرف بایدنه دل ازخویشُ سخن،دیدو
بلی
اینچنین ذات معما همه تشویش گری
می توان دیدولی دیده تواند سخنی؟
می توان گفته تورالیک تو ایا که منی؟
می شودپابه زمین دادوزمان دیدو شدن
باز برمن توبگو ، غیر زِ اینها شدنی؟
داس در وصله ی گندم چه تواند عملی
غیر از ان چیدن گندم شود ان داس یَنی
افرین بر دل بینا که به هوشش سخنی
اخر ای دل تو مگر چشم و سراز غیرِ تنی
افرین برهمه مستانه سخن دار و بیان
کی شود جز سخن از خویش نرانی قسمی
دائم این حال و هوایم غرضی دارد و من
گر من این حال و هوا پیش تر از من هنری!
روح اله سلیمی
بسیار زیبا و پر معنی بود
موفق باشید