صحنه ها عوض می شود
رنگ ها پرده می بازند
ومن
۳۳ برگ خشک لای تقویم نگه می دارم
و فکر می کنم
آیا می شود امسال هم…
بی خیال تمام این خیالها
هیچ چیز دور وبر من درست اتفاق نیفتاد
از به دنیا آمدن بی گریه
تا غرق شدن در رودخانه ی بی آب
. اجازه بده
پرده ها را بکشم
من می ترسم
از بلوغ پسرم
روی این جاده های خشک
از این اینترنت بی سرعت
حتا از این انگشت ها
گفتم:انگشت های مادرم لای خفت خفت قالی کج شد
انگشت های من لابه لای خرابه های فکرهایم
.
هیچ وقت فریاد نکشیدم
حتا وقتی مادر بودن را در آغوش کشیدم
من بودم و۲۳ سال خون وعرق و کودکی که گریه می کرد
صحنه ها عوض می شود
پرده ها …
من هنوز عزادارم
و نمی دانم
ریش هایت را که تراشیدی
یادت بود؟ به کسی که می گفت:دوستت دارم
یادت نیست؟
آن روز کجای خانه نشسته بودم
که از چشم هایم شعر می ریخت
حالا
خودت مادرباشی
و بفهمی
پسرت با اشک های تو
،ابرهای نقاشی شو بارونی می کنه!
………
قسمت آخر شعر از روی عمد محاوره نوشتم