قلبم می میرد وتو از فاصله ها می آیی وآرام آرام در گوشم زمزمه می کنی دوستت دارم
شانه هایم تکیه گاه سرت میشود اما بازهم باور نمی کنم کنارم هستی
تورا در خوابهایم می بینم ولی باز کنارم بیداری ودر چشمهایم خیره میشوی
با دستان سردت گونه هایم را نوازازش می کنی انگشتانت روی صورتم می لغزد
بغض راه گلویم را سد می کند اما تب بودنت می چسبد به شهلای چشمانم
می نشینم در ایوان چشمانت دو فنجان قهوه ی تلخ می ریزم
تلخی قهوه را با شیرینی لبهای تو مزه مزه می کنم ومی نوشم
کتاب خاطراتت را روی میز آغوشم می گذارم وآرام با مهربانی طمانیه وجودم می گویم دوستت دارم
غروبعاشقانه ات را برایت شعر می خوانم وباتو سرمست ولبریز روزهایم میشوم
تمام ساعتهایی که تو در اشعارم راه میروی
خورشید روی تنم می تابد وساحل تنم میشود وحس امنیت درمن به اوج میرسد
وتمام شهر یکپارچه زمستان برف آلود نگاه تو میشود که من ازثانیه حس بی تو باز بیزار
چشمانم مانند دلم همیشه ابری وبارانیست اما اگر باران ببارد نیستی ومن بارانی تر
نوشته بسیار زیبا و پر احساس بود