چه کسی چون من درمانده ز حالش سیر است
هیچ دانی که چه سختست و چرا دلگیر است
به خود آیی و ببینی و خودت گم ز خودت
همه این فرصت واماند ز بعد هم دیر است
دلخوشی خواهی و نیم سوی کمی عشق ز کس
حیف صد ناله و آهت همه بی تاثیر است
خود طلبکار و به دنبال چه کس حکم سِتانْ
مگر آن نیست که هر دم دلت از خود سیر است
چه شده کودکی گم میان همه شادی و شعف
گوی انگار به غم های خودش زنجیر است
ای جوانی که تو را فرصت دیدار به وقتش هیچ نیست
به خودت شکوه نمایا، چون که بی تعبیر است
می نشینی و به خواندن که چه را از چه گذشت
هر دمش غصه دیگر به تو را تصویر است
لحضه از خود که بی خود شوی و خواب عزیز
تا رسد چشم به نور سحری،باز بینی که بَرِ شمشیر است
تو ندانی و رسی بر قَبَل تازه رس این فانی
چون به پیری برسی باز دلت در گیر است
چون بهار است و چو پاییز رسد بر همه اش
هی خرامان برو ای دل، که آن نخجیر است
قدمت کم و هر لحضه به حال دگرت شادی کن
کین داستان تو را فهم که ان تزویر است
می گذشت و گذرد وای به حال آن کس
که در ایام جوانی خودش هم پیر است
🧠🧠🧠🧠
🔥🔥🔥🔥
💡💡💡💡
بسیار زیبا و جالب بود
موفق باشید