روز ها در پی هم میمیرند
زندگی در رگ مردن جاری است
زنده ام گرچه نفس میداند
قلمم تشنه ی خود انکاری است
حال تلخی که از آن مینوشم...
اضطرابی که در آن میجوشم...
اختیاری که بر آن میکوشم...
برزخی ساخته از هُوشیاری است
سروِ سرخورده ی از بن پوکم
خانه ی غمزده ای متروکم
من به تکرار خودم مشکوکم
بسکه این قافیه ها تکراری است
کور و بی پنجره میماندم کاش
لال و بی حنجره میماندم کاش
در خودی صد گره میماندم کاش
این چه تکرار ِ مصیبت باری است؟
مرغ ادراکم از آزادی خواند
پیر شد ،در غم اجدادی ماند
بخت، بی حوصله رو برگرداند
شعرم از شوق پریدن عاری است
ماند ، در آتش من هیزم شد
سوخت ،خاکستر او هم گم شد
کفنش زمزمه ی مردم شد
شاعرش وارث ِ شب بیداری است
گفت مهتاب که از خود سیری؟
به معمای سکون زنجیری؟
کورکورانه پی ِ تغییری؟
هرچه پرسید جوابش آری است
سالیانیست که با خود دارم
شعر تلخی که از آن بیزارم
باز شب آمد و من بیدارم
باز هنگامه ی خود آزاری است
درودبرشما جناب عزیزیان
بسیارزیبابود