بعد از ظهر روز پاییزی
روی دریاچه سوز پاییزی
یک پرنده برای کوچ به دور
یا برای بُروز پاییزی
موعدی داشت: "شام با یارش!"
هدیه ای هم! : "بلوز پاییزی!"
منتظر بود اردک تنها
فکر می کرد:"پس چرا نرسید؟"
قاتلی تیر کینه را انداخت
خون اردک به تیر می چسبید
شاهد ماجرا هواوفضاست
هر نسیمی به دشت می پیچید
باد، مظلوم و درد را می دید
قاصدک را رساند، پیشِ شهید
گفت اردک در آب و اشک و نسیم
گفت و بعدش دگر نفس نکشید:
"قاصدک! پیش یار من برسان
نامه ای از سکوتِ عصر جدید:
"ماده ای بهتر از شما را دید،،،
نرِ نامرد، از قرار پرید!""
!
!
!
او نمی خواست یار گریه کند!
پستچی حرف نامه را فهمید...
گُر گرفت از سکوت عصر جدید...
اشک از چشم پیک می غلتید...
غم چشید و پیام عشق شنید،
جذبه ی آسمان کشید و کشید...
قاصدک را ستاره ها بردند
به تبرک، ستاره ها خوردند!
از غم بغض قاصدک آن شب
کهکشانها ستاره افسردند
یک سرمو به مهر و ماه رسید
نورشان تیره گشت و پژمردند
"کوش؟ پس کو؟ کجاست؟ آن؟آنجا؟
روی دریاچه خواب؟ خوابیده؟
نگرانم نبوده یعنی او؟
شاید احساسِ یار ، خشکیده
ماه انگارگریه می خواهد
چه غم انگیز و مات تابیده..."
:
"بروم ، این! لیاقتش من! نیست!
بروم عشق را نفهمیده...
بروم این لیاقتش من نیست!
بروم عشق را نفهمیده...
بروم این لیاقتش من نیست
بروم عشق را نفهمیده...
بروم ، این! لیاقتش من! نیست!
بروم عشق را نفهمیده...
بروم این لیاقتش من نیست!
بروم عشق را نفهمیده...
بروم این لیاقتش من نیست
بروم عشق را نفهمیده...
بروم این لیاقتش من نیست
بروم عشق را نفهمیده..."