آتشگاه پارسه
زیر چتر نور ماه و چشمه ی اندیشه و فریاد
می نگارم قصه های بیستون و تیشه و فرهاد
زیر پایم پلکان سنگی ی دروازه ی تاریخ
حک شده بر پایه های صد ستون این رازها چون میخ
بازتاب رازهای قصه ی ویرانه ی یک شهر
جاودانان ایزدان،امشاسپندان پری پیکر
مشعل آن شعله های سرکش این آتش خاموش
معبد یزدان و آتشگاه آذرجوی و آذرنوش
کاخهای سنگی ی بنشسته در تنهایی یک دشت
مانده برجا در هزاران سال ناپیدای بی برگشت
در درون قصرهای شاهی و آن کاخ آئینه
گشته در پژواک این تالار ،یک فریاد دیرینه
داریوش و اردشیر و آستیاگ وکورش و فرهاد
در مسیر تند باد روزگاران رفته اند از یاد
در خیالم سوی آتشگاه ناپیدا سفر کردم
با سبوی تشنه ی اندیشه از آنجا گذر کردم
در درون دخمه ی تاریک و چاه ساکت و سنگی
با هجوم غصه های روزگار و شام دلتنگی
سایه ی کابوس یک ققنوس آتش خفته ی جنگی
شعله ی فانوس سو سو می زد از دیرینه فرهنگی
واژه ی افسوس هرسو پرسه می زد چند فرسنگی
گفته می شد از درون دخمه یک پژواک آهنگی:
آی انسان، ای فسیل روزگار سخت و فرسوده
ای که با پرگار دوران در شعاعی پوچ و بیهوده
در درون کوچه های کوچک و تاریک و آلوده
با دو پای ناتوان بر خاک دنیا راه پیموده
آنکه می بینی که بر تخت روان بر دستها بوده
حکمفرمایی به نیمی از جهان می کرد آسوده
این ستونهای بلند و رویش گلهای نیلوفر
سایبان داریوش و تختگاه بیست و هشت کشور
صد ستون،کاخ تچر ، چون آتشی پیروز و پاینده
چلچراغ روشن تاریخ در دیروز و آینده
بگذر از ویرانه ها ، از سر بنه دستار نخوت را
گوش کن فریاد خاموش سکوت وسوت عبرت را
در گذرگاه زمان اندیشه کن برخاک و برتاریخ این میهن
رفته صدها سال بر دیوار و بامش سایه ی دشمن
مانده بر این خاک دهها کاخ و صدها قلعه و دیوار
گشته در هر گوشه اش با دشمنان تکرار یک پیکار
درنبرد رومیان، درشامگاه حمله ی چنگیز
باغ ایران در تگرگ مرگ انسان گشت چون پاییز
باغ میهن را هزاران سال شد پاییز طولانی
از هجوم بادهای وحشی تاریک و طوفانی
پشته ها از کشته های مرزداران روی هم می گشت
سرخی ی آلاله ها از خون مردان وطن در دشت
گوهر جان دلیران نزد یزدان جاودان گردید
خاک گورستان ز رقص روحشان بر آسمان خندید
بوده در هر قطعه از خاک کهن یک جسم، فرسوده
در دلش یک کهنه سرباز وطن ، خوابیده آسوده
آتش جمشید بر بام بلند کوهها برپاست
تابش خورشید بر ویرانه ها و دخمه ی زیباست
پرتو ماه از بلندای تچر تا بیکران پیداست
چرخش گرد و غبار باختر برصخره پابرجاست
سایه ی تندیسهای سنگی و خاموش و جاویدان
در غروب واپسین روزگاران مانده بر ایوان
قصه ی این سرزمین با واژه ها و گویش میخی
مانده بر درگاه و بر دیوارهای کاخ تاریخی
کم کم این خورشید از اوج فلک در کوه پنهان گشت
ماه تابان پرتو افشان گشته بر آن کوه و بر این دشت
همچنان من مانده ام سرگشته در پندار آتشگاه
یک صدای کهنه می آید به گوش از ناله ی یک چاه
شیهه ی یک اسب سرگردان سنگی نقش بر درگاه
خسته از پیکار جانفرسای یونان باخشایار شاه
گامهای کوچک من پلکان سنگی ی تاریخ را پیمود
آسمان گم گشته بود در شامگاه تار و قیر اندود
قصه های بیستون و صد ستون وداستان تیشه ی فرهاد
گشت پایان در غبار خاک و باد و آتش وفریاد
باز آتشگاه در جوش و خروش از هیمه ی نادانی فرداست
رقص جان افزای آتشگاه و آتش از کران تا بیکران پیداست
جاودان بادا کهن ایران ما،این گوهر زر میخ
روشنایی اش فروزان باد این آتشگه تاریخ
از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر اساطیر
سروده شده در 401/2/5
بسیار زیبا و شورانگیز بود
زنده باد ایران