جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب ابوالفضل زارعی
|
خوابیده بودم ناگهان بر شیشه کوبید
انگشتِ باران...
زنجیرِ خوابم پاره شد آشفته گشتم
از دستِ باران...!
شُستی کُدورت را درونِ سینه ی من
راندی و بُردی
آن کینه ی من
باران تو ای مهمانِ جانبخش ِ عزیزم
پای تو سبز است
گامت خجسته
من عاشقِ آن قطره های ریز ریزم
تو آمدی خشکی از اینجا رَخت بسته
با پنجه ی خیسَت کشیدی روی شیشه
از دستِ تو آن شیشه اشک آلود گشته
تو آمدی این پنجره جانی دگر یافت
با دستِ تو این تیره گی نابود گشته
رفتم به سوی بامِ خانه
آغوش ِ استقبالِ خود را باز کردم
آهنگِ یک مهمان نوازی ساز کردم
روی بلندی...
دیدم مسیری دور و بَس بی انتها را
چشمانِ من گُم بود در هر راه و بیراه
دیگر نمی دیدم کجا از ناکجا را
تا چَترِ سنگیِ کُهَن چشمانِ من رفت
تا آن دماوندِ خدایان و اساطیر
چون رَهرویی گُم کرده راهم من در این حال
دنبالِ خضرِ راهم و دنبالِ آن پیر
چشمان من پیشم ولی دیگر نگاهم
از من جدا ، فرسنگها از من به دور است
در سیر سالِک گونه ی چشمانم اینک
گویی که با این تیز بینی ها چه کور است
دنبال راه صادق از کَج راه شومم
کو مُرشدِ راه
کو راه و کو چاه ؟
مرشد برای ما همین بارانِ نابست
چون راهبر بود از برای راهیابی
بی او سَراب است
نقشی اگر بینی همان نقشِ بر آب است
بی او سراب است
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود