# طلاق #
آن مرد آمد
باز آن مرد آمد
به لبان تَر دختر، گل لبخند نشست
همچو کشتی غریقی محو در برمودا
محو آن عشق اهورایی شد
آذرخش نگه عاشق مرد، شرری برپا کرد
جان دختر مست از
عشق رویایی شد
باغ پردیس میان شرر دوزخ بود
عشق سرکرده این شورش پنهانی شد
گل پیوند شکفت
دخترک خوش دل و سرمست ز صهبای وصال
در دلش، شادان گفت:
«پیر خواهیم شد اندر خم این کوچه عمر، دست در دست هم و پشت به پشت»
تار پندار وفا را گره زد، به نخ پود جفای همسر
او در آن لحظه نفهمید که در مسلخ تن
رنگی از مهر و وفا نیست دگر
قُمری شاد غزل خوان به قفس آمده بود
غرق در رویا بود
دیر دانست که با پای خودش سوی کاشانه کرکس به هوس آمده بود
جرعه ای چند ننوشیده از جام وصال
شوکران در کف دید
ناگهان قصر فروریخت،همان قصر بلورین که شبی ساخته بود در تمنا و خیال
«آه خوشبختی کو؟
جام سرمستی کو؟
دست پر مهر شریکی که ز چشمان تَرَم پاک کند اشکی کو؟
وای از این سنگدلی، صورت زرد و کبود، روی سرخ از سیلی، در قسم نامهٔ ما، کِی چنین عهدی بود؟»
لب خشکیدهٔ دختر لرزید
غم دل اشک شد و از مژِگان جاری شد
تیری از چله رها شد و سپس
تیر خلاص
غمزده گفت: طلاق
باز تکرار مکرّرها شد
سیب سرخ و طمع دست چلاق
بسیار زیبا و غمگین بود
موفق باشید