بدیدم پیر مردی ناتوان
خفته در بستر، نیمه جان
بیمار بود و حالش پریش
خواند فرزندش نزد خویش
آمد بر بالین پدر گریان و نالان
چنین گفت پدر با آوای لرزان
نیست مرا دیگر از مرگ گریز
گر چه جان شیرین باشد عزیز
کنون بشنو نصیحت ز من
دمی مانده رود جانم ز تن
گویم پند آخرینم با تو فرزند
به دنیای فانی هرگز دل نبند
هر که در طلب این مال دنیاست
مال دنیا شور چون آب دریاست
هرچه نوشی تشنه گردی تو از آن
سیراب نگردی از این آب فراوان
مال دنیا ذاتش این چنین است
عطش افزاید و آخر همین است
طمع در انسان چون سراب است
چو بر آن رسی نقش بر آب است
گر بگذرد روزگارت در پی مال
جز حسرت نیارد بر تو احوال
میان جهل و عقل، این دو چیز
درونمان همواره هست ستیز
آنکه بر جهل خود پیروز گشت
از نفس خویش آسان گذشت
او که از جهل خورد شکست
عاقبت می شود انسان پست
عقل چون حاکم شد بر انسان
زور جهل کارساز نباشد جوان
دیگرت گویم فرزند از حسد
بر حذر باش از این ذات بد
شنیدی آن نظر تنگِ حسود
از حسادت هیچ آسوده نبود
هرگز نخواهد بر کس نعمت
عمرش رود آخر به محنت
آنکه بر دیگران رشک ورزید
غیر از پریشانی چیزی ندید
حسد را گر نکشتی در درونت
هزار افسوس بر حال زبونت
آخرت گویم نیکی پیشه کن
به کار خیر آخِرت توشه کن
بگفت با من روزی آموزگار
نماند ز ما جز به نیکی یادگار
گر تو خواهی شوی رستگار
دست درمانده گیر در روزگار
پدر چو گفت این پندها را با پسر
فروبست چَشم و عمر آمد به سر
چنین گفتم برادر این حکایت
آنکه بشنید گیرد درسِ عبرت
آوردم این پندها را در نظمِ گفتار
تا نباشی در امیال و نفست گرفتار
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید