شرح حالی گویم از این قرار
روزی بودم به کویی در گذار
کودکی نابینا دیدم گفت چنین
ای برادر با دو چشمانت ببین
چون تو بینایی با چَشم سر
باز گو بر من شرح و خبر
وصف حال این جهان را باز گو
در پی چه هستی به جستجو
به دیدن چون هستم ناتوان
هر چه هست بر من کن عیان
شرح کن احوال این مردمان
بر چه کارند حیران و دوان
چون بدیدم کودک آگاه را
پرسید حال مردم گمراه را
گفتمش راز این است ای عزیز
مردم پی مالند و عمر در گریز
آنچه بینند با چشم خویش
خواهند آن را هر چه بیش
عمر شان می گذرد به حسرت
حسرتی که هیچ ندارد عاقبت
آن چشم بینا نابینا کرده شان
نیست در ایشان آدمیت را نشان
از زرق و برق دنیا کور شدند
جمله از انسانیت دور شدند
چون که بینند آدمی دردمند
کور گردند بر حال آن مستمند
ناگه آن کودک آمد بر زبان
بینایی نعمت است یا زیان!؟
آنچه چشم بیند افتی در طلب
جان خود را رسانی چون به لب
چه راز است چشم هر چه دید
این چنین آید بر ایشان پدید
چشم جان گر که بینا کنی
پشت بر امیال این دنیا کنی
گر با چشم دل بنگری در جهان
آشکار آید بر تو پیدا و نهان
چشم سر نیارد جز درد و رنج
چشم دل بگشا ای جویای گنج
هر که چشم خویش کور کرد
فائق آمد بر این رنج و درد
چشم سر کور کنی دانا تویی
دیگران نابینا و بینا تویی
این که گفتم از زبان کودکی پند
چشم بر امیال و نفس خود ببند
هر دو عاقبت نیایند هیچ به کار
ای برادر جز نیکی نماند ماندگار
این جهان آن کوی و ما در عبور
پر کند چشم طمع را خاک گور
جمله در کوییم و آن کودک رهنما
باخرد اوست که گیرد این پند ما
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید