گاه گاهی هنوز چشمانت
بی هوا می کنند بی هوشش
او که دیگر نه در تنش ماند و
نه درون بولیز و تنپوشش
رفت بیرونِ از جهان بعد از
دوستت دارمی که در گوشش...
نه ، نگفتی و کار مشکل شد
من به جز عشق،آشنا با تو
اشتقاقی بزرگتر دارم
جا ندارم برای تنهایی
چون اتاقی بزرگتر دارم
من همانم که آخر پاییز
توله زاغی بزرگتر دارم
بشنو که غار غار اشعارم
آخرش کار می دهد دستم
من که از هرکه نور می خواهم
نخِ سیگار می دهد دستم
مگر این دست گیره در نیست؟!
بوی دیوار می دهد دستم
آستینم برای پاچه خوری
مهره مار می دهد دستم
گاه گاهی برای دیدن او
وِرد احضار می دهد دستم
او که تردست ماهری بود و
غیب شد با کلاه و خرگوشش
باز هم با قطار می رفت و
باز هم با پیاده بر می گشت
مردکی گیج و زار می رفت و
مردکی صاف و ساده بر می گشت
او که اُفتاده بود از همه جا
داشت بی استفاده بر می گشت
او که از خانه یکه و تنها
سمت آغاز جاده بر می گشت
تا که این شهر جنبشی بکند
شهر را هم کشید بر دوشش
در خیابان برای فتنه گری
بیت های مرا عَلَم کردند
شعر هایی که از تو می گفتم
دست های مرا قلم کردند
تو نبودی و نه نمی دانی
که چه ها با من و دلم کردند
اشک هایی که مثل لشکر غم
رژه رفتند روی صورتَکَم
میخ های نبودنت هر روز
روی دیوار می کنند حَکم
با خودم فکر می کنم هرشب
این جسد کیست داخل تشکم؟!
که ندارد تو را در آغوشش
حرف هایی هنوز می ماند
حرف هایی که جنس گفتن نیست
این هیاهوگر شُعار پرست
این قلمدار جنگجو، من نیست
که نفهمیده است آخرِ عشق
طعم شیرینی از رسیدن نیست
و جهان تا به پاست می سوزد
کار این گور آرمیدن نیست
دورِ دور است این عبث بافی
که غمت کرده است مدهوشش
پ.ن
نزدیک ترین قالب به این سروده ترجیع بند بود اما از آنجا که واقعا ترجیع بند نیست قالب را دل نوشته زدم ، با عرض پوزش خواهشم این است در مورد قالب بحثی نشود
بسیار زیبا و دلنشین بود
خوش آهنگ
مبین مشکلات جوانان جامعه ما
دستمریزاد