برای مرثیه برگشته ام سر قبرم
در این حوالیِ شب غیرِ تو سیاهی نیست
خوش آمدی، کمی از سنگ میل کن لطفا
تویی که ماهی و دندانت اشتباهی نیست
برای یوسفِ برگشته از سفر چیزی
به دلپذیریِ یک استکانِ چاهی نیست
منم که در جسدم کرمِ شعر می لولد
تویی که صبر هنوزانه دوستت دارد
بیا دوباره قدیمانه شمعِ روشن شو
به این امید که پروانه دوستت دارد
جهانِ عقل اگر دوستت نداشت بدان
که این مسافر دیوانه دوستت دارد
قدیم ها شُعرا توی شهر های غزل
به اشکِ چشمِ تو میخانه باز می کردند
برای آنکه کمی خنده استفاده کنند
به استعاره برای تو ناز می کردند
تو را بلند ترین جای جمله می بردند
و در تخیلشان کشفِ راز می کردند
ولی من از همه ی شعر ها گریزانم
اگرچه توی رگم نبضِ فاعلاتی هست
بیا و زیرِ زمین را بگرد ای ریشه
که در کویرِ دلم رشته ی قناتی هست
به جستجوی تو از شهرِ شعر آمده ام
برای مرثیه ام کلبه ای دهاتی هست؟
نمی رسم به وجود تو از بلندیِ من
مگر به چشم تو در صفحه ی عدم بخورم
و جفتِ خاک شدم در طنین رویاها
که زیرِ کفشِ تو از پای تو قدم بخورم
اگر که سوگِ دلم را نمی کنی باور
بیا و هم نفسم باش تا قسم بخورم
به آسیابِ قدیمیِ گوشه ی چشمت
که سالهاست به جریانِ گریه می چرخد
به گندمی که درونِ تنورِ گرمِ خیال
برای پختگیِ نانِ گریه می چرخد
هنوز هم نفسم بعد از این هیاهو ها
به بغضِ سینه ی زندانِ گریه می چرخد
تویی که ساحلِ امن همیشگی بودی
برای موجِ غریبی که پر تلاطم بود
تویی که حضرتِ لبخند را نشان دادی
به چشم های فقیری که بی تبسم بود
تو روی شانه گرفتی دلِ یتیمی را
که شانه هاش فقط پله های مردم بود
تو رفته بودی و غم داشت آتشم می زد
چگونه خیس شد از گریه شب، نفهمیدم
سحر نگاهِ مرا از غروب پُر می کرد
چگونه عقربه برگشت عقب نفهمیدم
هنوز حجمه ی هذیان و داغِ جادویم
چه حرف ها زده ام توی تب نفهمیدم
هنوز بوی کفن می دهد تمامیِ شهر
و دوده سنگِ سیاهی است ماورای جسد
چه خوش خیال به شرحِ تو شعر می سازند
چه خوش خیال تر اما خوش اند لای جسد
و روی شانه گرفتند مرده ای را که
تمامِ عمر لگد خورده زیرِ پایِ جسد
تمام می کنم این صحنه را ولی تو بمان
که هرچه مانده به غیرِ تو زیر خاک کنم
بیا که دست من اینجاست تا لباست را
به آبِ گمشده از خاکِ شعر پاک کنم
اگر اجازه به شب می دهی شبیه قدیم
دوباره با دو لبت کارِ شبهه ناک کنم
که حینِ سرخیِ از اوجِ بودِ بعدا تو
لبانِ یخزده ام رنگِ من نمی گیرد
جنازه ای که درونِ سکوت با رویا
سروده ای بدنش را کفن نمی گیرد
میانِ این قلم و نامه هات پیکی نیست
که بویِ ناب تو را پیرهن نمی گیرد
دلنشین و زیبا بود