در این روزگار گرد آلود
کفش هایم را محکم گره می زنم
و هراسان جلوی ایوان خانه ات قدم می زنم
که مبادا در بروی و اتحاد بین مان را شکراب کنی
سراسیمه از کوچه پشتی می گریزی
دوان دوان به دنبالت می آیم
ناگهان اسمان مه آلود می گردد
نیستی و نبودنت مثل دود به چشمانم آسیب می زند
بر زمین سجده می کنم
و زجرزنان دست هایم را محکم به صفحه خیابان می کوبم
جوی باریکی از خون جاری می شود
ای کاش دریچه قلبت را
برویم می گشودی
ومن پرواز کنان در قلبت نفوذ می کردم
ای کاش چایی شیرینت می شدم
و تو مرا با لذت می نوشیدی
و در کله گرمت به گل های افتابگردان می اندیشیدی
ای کاش عطر تلخ ات می شدم که تو با غرور به خود می زنی
و من تا ساعت ها روی پیرهنت رقص کنان پایکوبی می کردم
ای کاش من قلب سرخ و بی رحمت می شدم
و اجازه پمپاژ خون را نمی دادم
و تو در یک لحظه جان می دادی
و من لبخند زنان تماشیت میکردم
که چگونه به سفیدی می گرایدی
و تا ابد اسیر چشمان من می شدی...
پر احساس و زیبا بود
موفق باشید