به یاد بغض در گلو شکسته پدرم و رنج به جان نشسته خواهرم،
روانشان شاد. ......
از بر، پدرم رفته
بیگانه شدم دیگر ، من با همه خویشانم.
دیوانه شدم زین غم ، مجنون و پریشانم.
شمس و قمرم رفته ، از بر، پدرم رفته.
وان تاج سرم رفته ، دیگر چه کنم جانم؟
رویش چو رخ خورشید، او چشم و چراغم بود.
من قدر ندانستم زان گوهر تابانم.
دل زاغهی غم، غم بیش زاغان پران بر بام.
او غایت صبر اما، در فتنه دورانم.
خاموش به لب، گرچه یک سینه پر از غم داشت.
آخر بشکست از غم، این کوه خموشانم.
او جان جهانم بود، جانم زجهانم رفت.
برگو چه کنم دیگر با دیدهی گریانم.
10 / شهریور / 1388
در روز اربعین پدرم
در رثای خواهرم
آتش دل
خدایا جان و تن آتش گرفته.
دل ویران من آتش گرفته.
چنان، گویی که هیمش را کران نیست.
چنین، بر این بدن آتش گرفته.
جگر میسوزدم، حتّا سرابی،
اگر دشت و دَمَن، آتش گرفته.
دل هرکس که دید آن خسته جان را،
زبستر تا کفن، آتش گرفته.
به سر گویی نبودش سر پناهی،
غریب اندر وطن، آتش گرفته.
مپندار این شرار از شوری بخت،
که از نیرنگ، تن، آتش گرفته.
به هر سو بنگرم، غیر از شرر نیست،
که هم سود و ثَمَن، آتش گرفته.
چه جای صحبت از سود و زیان است،
ببین، حتّا سخن، آتش گرفته.
از این زخمی که قلبم خورد از این داغ،
نه جسمم، روح من، آتش گرفته.
25 / 5 / 1390
سومین روز درگذشت خواهر رنج کشیدهام، الهام